شاهزاده ام کیارادشاهزاده ام کیاراد، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

شاهزاده خونه ما

اندراحوالات شاه پسر ما...

سلام به پسرم،ناز دلم.بازم اومدم برای تو بنویسم،7ماهگیو گذروندیو داری 8ماهه میشی عزیزم.واقعا روزا چه زود میگذرن،چشم به هم میزنیم میبینیم1ماه بزرگتر شدی!نزدیک به8ماهه زندگیمون واقعاشیرینه.چون توهستی،نفس میکشی،وباوجودتوست که ماهم اززندگی لذت میبریم. جونم برات بگه که هرچی بزرگتر میشی درک وفهمت بیشتر میشه،کنجکاویو زرنگیت بیشترمیشه!الان دیگه هرچی ببینی میخوای به دستت بگیری یاتودهنت بکنی!راستی سینه خیز هم میری،اما به سمت عقب بیشتروقتا هم دور خودت میچرخی!کم پیش میاد بخواد به طرف جلو بری.این چند روزم یه سرماخوردگی خیــلی بدرو پشت سرگذاشتی،صدات اصلا بالا نمیومد وسرفه های خیلی بدی میزدی،عین پیرمردها.گریه که میشدی اصلا نمیفهمیدم چون صدات کاملا گرف...
7 آذر 1392

مامان بد...

  مامانی چیه یادی از من کردی؟؟ اومدی بهم شیر بدی یا حریره؟؟ هیچی که دستت نیست،پس واسه چی اومدی پیشم؟؟ آهان اومدی ازم عکس بگیری؟؟ مامان مگه من دخترم کلامو این شکلی میکنی؟؟ منو دختر میکنی بهم میخندی؟؟ بزار بابا بیاد،بهش میگم اذیتم کردی،اون موقع من به تومیخندم. فکر کردی نمیگم آره؟؟ مامان بسه اینقدر ازم عکس نگیر! مامان بیخیال شو،دوربینو بده دست من. گفتم بدش به من. مامان خسته شدم دیگه عکس نگیر. مامان خوابم میاد لااقل بیا خوابم کن. داری اذیتم میکنی،به بابامیگم شوخی ندارم ها... باشه،اونموقع من باید...
30 آبان 1392

یه پست پر ماجرا...

١٠٠سلام به پسر مامان،عشق زندگیه مامان،امیدو همه ی هستیه مامان.خیــــــلی حرف برای گفتن دارم گلم نمیدونم چی بگم از کجا بگم!ماه محرمم شروع شده عزیزم،٧روزه که از این ماه عزا میگذره،وتو برای اولین بار تو زندگیت این ماه رو میبینی وتجربه میکنی!امیدوارم وقتی بزرگم شدی ازاین ماه استفاده کنیو واسه امام حسین عزا نگه داری گلم.این هفته هم که گذشت اتفاقای زیادی برامون رخ داد.٢روز پیش از ماه محرم رفتیم کرمان عقد یکی از اقوام بابایی.زیاد اونجا نبودیم چون تا رسیدیم دیگه آخرای مراسم بود!امـــــــا... امـــا،تو همین وقت کمم که اونجا بودیم یه اتفاق بد برات افتاد متاسفانه که نزدیک بود سکته کنم.از اونجایی که الان ماشاا...میتونی قشنگ بشینی بس که تکون میخوردی...
20 آبان 1392

این روزها...

سلام عزیز دلم.منو ببخش که اینبار با تاخیر زیاد اومدم برات پست بذارم.آخه خیلیی درگیر بودیم و کار داشتم!این 2هفته اتفاقای زیادی برامون افتاد،2تا عیدو پشت سر گذاشتیم،عید قربان که خونه ی عزیز جونی بودیمو واسه آقا جون گاو و گوسفند قربونی میکردیم عید غدیر هم که اسباب کشی داشتیم وجابجا شدیم وخونمونو عوض کردیم!از اونجایی که میخواستم خودم وسایلامو جمع کنمو تو هم که یه لحظه نمیشه تنهات گذاشت یه روز قبل از عید عزیز جون اومد پیشمون و مراقب تو بود تا من بتونم کارامو انجام بدم.البته عزیز هم تو رو میگرفت هم به من کمک میکرد!روز عیدهم بابایی چندتا کارگر گرفتو وسایلو جابجا کردیم!خلاصه چندروزم درگیر چیدن وسایلا تو خونه ی جدیدبودیم البته عزیزجونوخاله حکیم...
12 آبان 1392

آتلیه 6ماهگی

      عکس آخریت چون فقط هنوز  کوچکشوچاپ کرده بود و من اینجاسایزشوبزرگ کردم کیفیتش زیاد خوب نشده،سایز بزرگشو یادشون رفته بودواسه چاپ بفرستن،گفتن تا چند روز دیگه آماده میشه!   ...
28 مهر 1392

6ماهگیت مبارک

ماهه شد...     بهونه ی قشنگ من              رفیق روز تنگ من پری قصه های من                 شاپرک سفید من امید فرداهای من                    پسر رویاهای من 6ماهگیت مبارک   سلام به پسر مامان.عشق 6ماهه ی مامان،6ماهگیتو بهت تبریک میگم گلم.ایشاا...واسه 60سالگیت هم خودم برات پست بزارم عزیزم الا...
22 مهر 1392

روزهای پاییزیه کیاراد

سلام به شاه پسرخودم.اول از همه چیز روز کودک رو بهت تبریک میگم گل مامان، ایشاا...همیشه سلامت باشی.به مناسبت این روزیه هدیه برات گرفتیم که یه سوییشرت پاییزی بود، خییلی ازش خوشم اومدوخیلی هم بهت میومد!دیشبم خونه عمه مریم بودیم،عمه جون زحمت کشیدنویه کیک خوشمل گرفتنو به این مناسبت یه جشن کوچولو واسه تو وآروین جون گرفتیم، متاسفانه دوربین همرام نبود،وعمه جونم که دیروزآروین آقادوربینشونو زدبه دیوار دیگه نمیشدباهاش عکس بگیریم،اماعمه جون باگوشیشون چندتاعکس ازتون گرفت. اینم هدیه ی مامانی چندروز پیش رفتم سراغ کمدلباسات،یدفعه نگاهم افتاد به این لباس،یه شب بعد از عروسیمون که رفتیم مکه،اونجااین لباسو گرفتمو تبرک کردم واز خدا خواستم یه ...
17 مهر 1392

اواخر6ماهگی

سلام به پسر گلم .تابستونو به خوشی گذروندیمو وارد پاییز شدیم کم کم داردی به 6ماهگی نزدیک میشی واقعاً باورم نمیشه کی این همه گذشتو من نفهمیدم نصف یک سالو شب و روز داریم با تو سر میکنیم چه زود گذشت و چه خوش گذشت که ما نفهمیدیم دقیقا10 روز دیگه 6 ماهت تموم میشه و وارد 7ماهگی میشی یه واکسنم در راه داری که 6ماهت تموم شد بایدبزنی ایشاا...که اذیت نشی گلم الان که بهت نگاه میکنیم خیلیی بزرگ شدی ماشاا...خیلی کارای جدیدانجام میدیو خودتو واسمون شیرینتر میکنی .همش دوست جیق بزنی بااون صدای نازت، همشم انگاری میخوای حرف بزنی. بیشترم میگی با...با...با...با خیلی شیرین میگی اکثراوقاتم همین حرف سر زبونته.بابایی هم که کلی ذوق میکنه از کارای دیگت بگم که الان...
8 مهر 1392

هفته ای پر از خوشی وغم...

سلام به گل پسرخودم.ببخش منو مامانی ایندفعه دیر اومدم برات بنویسم آخه چندروز اینترنتم قطع شده بود!تواین هفته اتفاقای زیادی برامون افتاد،جاهای زیادی رفتیم خیلی بهمون خوش گذشت.اماچه فایده آخرهفته یه اتفاقایی افتاد که همه ی خوشیهامون کلا یادمون رفت.واقعا هیچ خوشی دووم نداره بعداز هر خوشی یه غمی هم هست برای من که اینطور بوده.الان که دارم برات مینویسم خیلی دلم گرفته خیلیی.فکر میکنم دنیا داره برام به آخر میرسه،البته اینجوریم نیست چون خیلی ناراحتم اینطوری فکر میکنم....خوب بگذریم!ازجمعه ی هفته ی پیش بگم که عصربابابایی رفتیم پارک که یه جشن هم بود اما چون زیاد برامون جالب نبود تو جشن نموندیم ورفتیم اطراف پارک میگشتیم.عمه فاطمه زنگ زد که ما اومدیم خونت...
31 شهريور 1392