شاهزاده ام کیارادشاهزاده ام کیاراد، تا این لحظه: 11 سال و 11 روز سن داره

شاهزاده خونه ما

 

 

دیدن تو،زیباترین تکرار زندگیه من است!!

پس باش وتکرار شو.....

 

 

جشن تولد3سالگى

سلام گل پسرمامان،بالاخره اومدم پست تولد 3سالگیتو بزارم،الهی من قربونت برم که چقد اشتیاق داشتی که روز تولدت برسه،امسال تم تولدت رو بره ی ناقلا انتخاب کردم،چون خیییلی بعبعی دوست داری،منم این تم رو انتخاب کردم،هرروز تزییناتت رو نگاه میکردی وهمش میگفتی مامان کی تولدم میشه،چون عاشق تولد گرفتن هستی،خلاصه 20فروردینم که روز جمعه بود رسید ومنم مهمونامو دعوت کردم،هم خانواده خودم هم بابایی،برای عصر خانم هارو دعوت کردیم یه جشن خیـــلی شاد برات گرفتیم وخیییلی خوش گذشت به همه الخصوص به خودت،خیلی کادو گرفتی،از همشونم خوشحال شدی،بابایی هم بهت یه تبلت کادو داد که دیگه خیـــــــلی خوشحالت کرد،واسه شب هم مراسم عقیقه وشام داشتیم که همه ی فامیل اومدن،شب خوبی ...
6 خرداد 1395

نوروز95(36ماهگی)

سلام جان دلم عزیزدلم پسر نازم،بازم یه پست دیگه ویه عالمه حرف،این آخرین پست از سال 1394هستش ومامانی سخت درگیر کارای عید وخونه تکونی وخریده،امسالم مثل سال قبل هر چی داشتیم ونداشتیم تو خونه ریختم بیرون شستم وتمیز کردم،تو هم،توهمه کارا نقش آفرینی داشتی وکمک مامان بودی وبیشتر رو اعصاب مامان بودی تا کمکش همش میخواستی شیطونی کنی ویا خودتو خیس کنی یا منو،خلاصه روزا تند تند گذشت وبه عید نزدیک شدیم خداروشکر منم تونستم همه ی کارامو انجام بدم وخریدامونو هم کردیم،چند تاسبزه ی خوشگلم کاشتیم ویه ماهی خوشگلم خریدیم،بابایی امسالم مثل سال قبل تصمیم گرفت بریم بندرعباس بر خلاف میل من چون من دوست دارم روز عید تو شهر خودم باشمو باهمه ی اقوام آشناهامون دید وبازدی...
6 خرداد 1395

35ماهگى

بازم سلام عزیز دل مادر،عشق مادر،همه ی زندگیه مادر،من فدااات بشم که روز به روز میگذره شیرین زبون تر میشی و اینقدر زبون داری که ما دیگه اصلا در مقابل تو اصلا نمیتونیم دووم بیاریم، مجبوریم کوتاه بیایم یا بگیم هر چی تو میگی،نه اینکه با ما،با همه همینجوری،جواب همه رو میدی،کم نمیاری اصلا،حالا گاهی وقتا من واقعا ازاین همه زبون درازی بودنت جلو بعضیا خجالت میکشم،ولی خیلیا هم بخاطر همین زبون وحرف زدنت خییلی دوستت دارن،خاله ها عمه ها مامان جون آقا جون وعزیز واقعا دوستت دارن وبراشون عزیزی,تو هم نسبت به قبل خیلی بهتر شدی ورابطه ات باهاشون خیلی بهتر شده،خیلی پرجنب وجوشی،همش در حال تحرک راه رفتنی،غذا خوردنت ماشاا.. خیلی خوبه وهمش میخوای یه غذا یاخوراکی بخ...
6 خرداد 1395

34ماهگى

پسرم بخشیدن رو بیاموز،ولی نگذار از قلبت سواستفاده بشه! عشق بورز اما نگذار با قلبت بد رفتاری بشه! اعتماد کن،اما ساده وزودباور نباش! حرف دیگران را بشنو،اما صدای خودت رو از دست نده... بازم سلام عشق مامان،بازم اومدم تا برات از این ماه بگم،ازاین ماه که دیگه نزدیک عیده وهمه در تکاپوی خرید کردن وخونه تکونی ان،ما هم یه مسافرت خوب داشتیم،بالاخره رفتیم تهران پیش عمه مهدیه وبعداز چند ماه دیدیمشون،خیییلی خوش گذشت ولی تنها بدیش این بود که بابایی باهامون نبود،منو تو عمه جان بابایی رفتیم با قطار،ازاین طرف که میرفتیم موقع خوابت خییلی اذیت شدی تو قطار منم واقعا اذیت کردی،تهران که رسیدیم بادیدن عمه جان همه سختیه راه تموم شد،توهم خ...
6 خرداد 1395

33ماهگى...

سلام نفسم عشقم جون و دلممم بازم مامان اومد یه پست دیگه به وبلاگت اضافه کنه،امیداورم این وبلاگ که شبیه دفتر خاطراتت که از بچگی برات نوشتم تا زمانی که زنده باشم،برات ارزشمند باشه،برا من که خییییلی باارزش میمونه،چون همش از تونوشتم،از کارات شیطونیات ازهمه خاطرات وروزایی که باهم داشتیم نوشتم،من که هروقت میخونمشون کلی حال میکنم وتمام روزایی که ازبچگی باهات داشتم برام زنده میشن جونم برات بگه که این ماه به من خییییلی خوش گذشت،چون همش پیش هم بودیم،چون مهدکودک فعلا نمیری و همش توخونه پیش خودمی،خییییلی خوشحال بودم چون همش باهم بازی میکردیمو منم تا میخواستم میتونستم ببوسمتو بخورمت عشق مامان 10 دی ماه تولد من بود،25 ساله شدم دقیقا روز تولدم که پ...
6 خرداد 1395

عکسهای آتلیه

بالاخره بعد از 2سال تونستم ببرمت آتلیه ازت عکس بگیرم،آخرین باری که بردمت آتلیه گذاشتی ازت عکس بگیرن10ماه داشتی،بعد ازاون هردفعه ای بردمت آنچنان ترسیدی وگریه کردی که یه عکس هم نزاشتی بگیرن ازت،همینجور عکاس با دوربین رو میدیدی میزدی زیر گریه،نه اینکه از آتلیه از اکثرجاها واکثر چیزا میترسیدی،از سلمونی از حمام،از بیمارستان وخیلی جاها دیگه،بالاخره تو 33 ماهگی بردمت آتلیه وخداروشکر اصلا نه ترسیدی نه گریه کردی قشنگ وایسادی هرچی عکاس میگفت گوش کردی واین عکسای خوشگلو ازت گرفت ...
6 خرداد 1395

32ماهگى...

به هر کسی که می رسی،می گوید: آدم فقط یک بار عاشق می شود... دروغ است... تو باور نکن... مثلا خود من،هر روز،دوباره،عاشقت میشوم...... یه سلام دیگه به گل پسر نازم،بازم اومدم یه پست دیگه برات بزارمو از خاطرات خوب وشیرین بگم وبنویسم که بمونن ویه روزی ایشاا...دوتامون بشینیم باهم بخونیم کیف کنیم 32 ماه شدی بسلامتی،دیگه داری واسه خودت مردی میشی،قد کشیدی قدت هم نسبت به هم سنی هات بلندتره ماشاا...اینقده بلبل زبون هم هستی که حال میکنیم باهات حرف بزنیم پسر خوب وعاقلی هستی تقریبا،شر نیستی خرابکاری نمیکنی اصلا،مگه اینکه با بچه های شر باهم باشین دیگه ازاونا بدتر میشی فقط یه وقتایی موقع خوابت باشه وخسته باشی یه کم غرمیزنی وبه...
6 خرداد 1395

31ماهگى(محرم 94)

تو میخندی،،،  و تمام قندهای عالم در دل من آب می شوند!! لبخند شیرینت،پایان روزگار تلخ من است..... سلام به گل پسرمامان باز اومدم سراغ وبلاگت تا از اتفاقاتی که تواین ماه برامون افتاد واز روزایی که داشتیم وسپری کردیم بگم.23 مهرماه اول ماه محرم بود وباز عزداری واسه امام حسین همه جا برگزارشد.ما هم گاهی سعادت نصیبمون میشد ومیرفتیم،اول آبان مصادف بود باتاسوعا وروز بعدشم عاشورا بود،ما هم بابایی وعمه مریم وعموعلی آروین جون رفتیم بیرون که هیئت های سینه زنی روببینیم،مامان جونی چندروز پیشش رفته بودن تهران پیش عمه مهدیه بمونن چندروزی،چون عمه جان از تیرماه واسه کار وزندگی رفتن تهران،ماهم باعمه ها باهم رفتیم کنار هیئت های سین...
6 خرداد 1395

30ماهگى

30ماهگیت مباااارک عزیز دلم دو سال ونیم گذشت...وچقدررر زود گذشت،همیشه خداروشکر میکنم ازبودنت عشق مامان این ماه هم طبق قبل هرروز صبح میری مهدکودک،صبحها همیشه سحرخیزی ساعت6ونیم تا7دیگه بیداری،میبرمت دستشویی دست وصورتت رومیشورم اگه وقت باشه بهت صبحانه میدم اگه نباشه برات میزارم توکیفت که تو مهدبخوری،خوراکی ونهارتم آماده میکنم میزارم توکیفت ،لباساتو عوض میکنم باهم راهیه مهد میشیم،وقتی  هم میرسیم خیلی شوق وذوق داری زود بری داخل پیش دوستات،منم ازاین حرکتت واقعا خوشحال وخرسند میشم،که یه خرده از مافاصله گرفتی،چون قبلاخیلی بهمون وابسته بودیو بدون ما هیچ جایی نمیرفتی،هم خودت اذیت بودی هم ما،الان خداروشکرخوب شدی،یه پنجشنبه هم سه تایی رفتیم کرمان...
6 خرداد 1395