شاهزاده ام کیارادشاهزاده ام کیاراد، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

شاهزاده خونه ما

بعد از حموم

در ابتدای ورود به ماه دوم زندگی ، رفتم حموم . تر و تمیز و خوشگل شدم . مامانم داره منو خشک میکنه . فکر نکنین عکسا تکرارین ، دقت کنین کلی تفاوت داره . بعد از حمام و لباس پوشیدن و شیر خوردن ، رفتم بغل مامانی خوابیدم چقدر باحاله ، عاشق این عکس خودم و مامانم شدم . ...
22 تير 1392

هنر عکاسی

خواب رفتم ، مامان جونم پتو انداختن روم ، بعد یکدفعه هنر عکاسیشون گل کرد و اینجوری ازم عکس انداخت . واقعا هنریه ، مگه نه ؟؟؟؟؟؟ حالا من شدم طیوطی ...
9 تير 1392

ماجراهای من

صبح که از خواب پا شدم ،‌به مامان و بابام سلام کردم و صبح بخیر گفتم بعد مثل یه مرد زل زدم تو چشای مامانم و گفتم صبحانه میخوام مامان داره منو ناز میکنه که باید شیر بخوری و از این حرفای مادرانه البته در این موقع دستم رو دست مامانم بود یعنی اینکه به مامانم دارم قول مردونه میدم که به حرفاش گوش بدم شیرم رو خوردم و رفتم خوابیدم عجب خواب مزه میده اما پایین تنه ام تو خواب اینجوریه . میدونینن چرا ؟؟؟؟؟ آخه چند روزی میشه که به انواع و اقسام پوشک ها حساسیت دارم و خیلی زود متورم میشم بعد از خواب مامانی منو حموم کرد . هنور تو حوله بودم که گرسنه ام شد و حوله رو گرفتم...
8 خرداد 1392

دارم خفه میشم

اینجانب آقا کیاراد خان شاهزاده خونه مامان و بابا ،‌تو هال در رویاهام غرق بودم . این مدلی . من نمیدونم چرا هر کسی این عکس منو میبینه کلی قربون صدقه ام میره . با اینکه خواب بودم مامان جونم پوشک منو تعویض کردن من هم اصلا به روی خودم نیاوردم و بیدار نشدم مامان جونم کلاه سرم کرد و منو گذاشت تو اتاق خودشون رو تخت و بعد خودش رفت تو آشپزخونه مشغول آشپزی از اونجائی که من یه خرده بازیگوش شدم ،‌تو خواب سرمو میچرخونم اینقدر چرخوندم تا کلاه کلا اومد رو صورتم ٥ دقیقه ای به این روال بودم ، احساس تنکی نفس داشتم مامان جونم اومد بهم سر زد ،‌بنده خدا کلی ترسید و میگه سریع کلاه رو از رو صورتت بر...
8 خرداد 1392

قنداق

مامان و بابام منو قنداق کردند که اصلا خوشم نیومد . احساس بدی داشتم . نمیتونستم ورجه وورجه کنم . هرچی با زبان دل گفتم بازم کنین ، کسی منو درک نکرد . منم زدم زیر گریه ، اون وقت آزادم کردن. خداجون ازت متشکرم که گریه رو نصیب ما کردی وگرنه مامان و بابا چی بر سر ما می آوردند . ...
8 خرداد 1392

باااااااباااااااا ،

بابام ابراز محبت نمودند و منو گذاشتند روی پاهاشون و شروع کردن به قربون صدقه ام رفتن . و اصلا به این فکر نکردند که من رو پاهاشون اذیتم . بابائی لطف میکنین ، منو بخوابونی روی تشکم ؟؟؟ بابائی دارم اذیت میشم هاااااا بابائی زود باش والا اخم میکنم هااااااا بابائی کم کم داری حرص منو درمیاری هااااااااا گریه کنم ول کن نیستم هاااااااا ببین کی بهت گفتم ، خودت خواستی هاااااا اوووووووووووو ، اووووووووووو ، اووووووووووووو آخیش راحت شدم بابائی ، پستونک لطفا مرسی بابائی ...
8 خرداد 1392
1