شاهزاده ام کیارادشاهزاده ام کیاراد، تا این لحظه: 11 سال و 10 روز سن داره

شاهزاده خونه ما

21ماهگی

1393/12/12 13:02
نویسنده : مامان آرزو
468 بازدید
اشتراک گذاری

صد سلام به  شیر مرد خودم.قربونت بره مامان که دیگه 20 ماهگیتم تموم شد و وارد21 ماهگی شدی.ایشاا...همیشه سالم باشی ولبت بخنده عشقم.برات ازکجا بگم عزیز دلم.تو سنی هستی که اصلا نمیشه کنترلت کرد.بداخلاق شدی،دست بزن پیدا کردی،سر کوچکترین چیز سریع میخوای مشت بزنی به صورتم،بیشترم رو من دست بلند میکنی،رو بابایی خیلی کم مشت میزنی،ازش حساب میبری،توخانواده عزیز ومامان جونم هرکی سربه سرت بزاره یابخواد ببوستت سریع میخوای بزنیش،واین رفتارت واقعا کلافمون کرده مامانی.شایدم بخاطر باشگاه رفتنم باشه که عصرامیزارمت خونه ی عزیز،نمیدونم بخدا.کلافه ام،عزیزم میگفت این چندروزا خیلی اذیت میکنی،وقتی من میرم پشت سرم خیلی گریه میکنی واونا هم بیچاره بایدبا هزار بازی وسرگرمی آرومت کنن،تازگیا تو خونه دیگه پوشکت نمیکنم،خودت یادگرفتی وقتی جیش داری سریع شوارتو درمیاری وبه سمت راهرو میدوی،ولی یه وقتایی فراموش هم میکنی ومیبینم شلوارتو خیس کردی،حالا طوری نمیشه،باید کم کم یاد بگیری،تاعیدکه میخوام قالیاموبشورم فرصت داری یاد بگیری شیطون بلای من.موقع بیرون رفتن دیگه حتماپوشکت میکنم،چون ممکنه حواست نباشه وتوشلوارت جیش کنی،روزا توخونه همش پستونکت دستته وتقاضای نوشیدنی میکنی،حالا چه شیر،چه آبیموه،ولی کلا چای رو به همه چی ترجیح میدی،عشق چایی هستی،این ماه سلمونی هم بردیمت با بابایی،بازم مثل همیشه خیلییی گریه کردی،خیلی کلمات جدیدی هم یاد گرفتی فداتشم،ماشاا...تو حرف زدن خیلی تیزی و هر چی بگیم فورا تکرار میکنیو یادت میمونه،به مهرسادختر خاله حمیده تا چندوقت پیش میگفتی نی نی خاله،الان قشنگ اسمشومیگی میسا،آبمیوه رو میگی،آمیموه،به مامان جونی میگی مادر دون،به هیراد پسرعمه فاطمه هم مگی،هییاد،خیلی دوسش داری،هروقت میبینیش خیلی ذوق میکنی،یاعکسشو توگوشی من یا بابا میبینی سریع  میگی هییاد،کلا بچه های کوچکو دوست داری فداتشم،با امیررضا وآروینم خوبی وهمیشه ازدیدنشو ذوق زده میشی،ولی یه کم که بگذره سریه اسباب بازی دعواتون میشه ویکیتون بایدبشینه گریه کنه...

یه قضیه دیگه که این ماه واقعا عذابمون داد مریضیه خاله حکیمه بود،الان چندساله همش پادرد میشد،هرچی دکتر میرفت تشخیص نمیدادن دردش چیه،هردکتری یه چیزی میگفت،تااینکه جراح مغز فرستادش ام آر آی که بعدش فهمیدن نخاعش گرفتگی داره وهرچه زودتر باید عمل شه،خاله خیلی  استرس داشت وغصه میخورد،ماهم همگی ناراحتش بودیم وفقط دعاش میکردیم بلکه عملش به خوبی وسلامتی انجام بشه،یک هفته بعدعمل کرد،ازاتاق عمل که اومدبیرون دکترا بعداز معاینه متوجه شدن یه پاش حس نداره،خدا میدونه خودش چی کشید،همش گریه میکرد،همچنین عزیز وآقاجون  وشوهرخاله هم که پیشش بودن واقعا تو یه روز نابود شدن،دکترش خودشم مونده بودچرااینطوری شده،خلاصه گفتن بایدبره باز ام آر آی ازش بگیرن،وقتی گرفتن دکترگفت بازم بایدبره اتاق عمل،چون سمت چپ نخاعش هنوز یه دیسک هست که بایدبرداشته بشه تاشاید حس پاش برگرده،خاله اصلا رضایت نمیداد،میترسید اون پاشم بعدازعمل از حس بره،خلاصه بعدازاسرارها و التماسای عزیزوآقاجون راضی شدبره اتاق عمل،فقط خدا میدونه اونروز چی بر ماگذشت تاخاله برای باردوم عمل کرد،بچه هاشم خونه عزیز پیش خاله فاطمه وخاله حنانه بودن،اوناهم همش بهونه ی مادرشونومیگرفتن،خلاصه بعداز عمل دوم  ومعاینه دکتر متوجه شدن پای خاله حسش برگشته خداروشکررر.دیگه همه مون خیلیییی خداروشکرکردیمو بعدازچندروز لبخندرو لبامون نشست،بعداز سه روزم مرخص شد، درد زیاد داشت ولی باز خداروشکرمیکردیم که عملش خوب بوده وحس پاهاش برگشته،بعداز مرخص شدنشم ماهرروز میرفتیم خونش بهش سرمیزدیم،عزیزجون وخاله فاطمه هم همش اونجابودن،منم بخاطرتو زیادنمیموندم،آخه همش بهونه میگرفتی غر میزدی و اعصابمو خرد میکردی،چندروز بعدشم منو تو سرما خوردیم ناجووررر.من خیلیییی اوضاعم وخیم بود،همش سردردای شدید داشتم ویه گوشه افتاده بودم،سه روز از جام نمیتونستم بلندشم،تو هم خودت مریض بودی وبیشتراذیتم میکردی،دیگه رفتم دکتروبعدازخوردن داروهام کم کم خوب شدم.بریم سراغ عکسات عزیزم

چندروز پیش داشتم برات تخم مرغ میپختم یدفعه اومدی کنارمودستتو زدی به ماهیتابه ی رو گاز وجیغت رفت رو هوا،خیلی گریه کردی،مامان بمیره برات،بعدادیدم چقدسوخته،تاچندروز همین که دستو میدیدم اعصابم به هم میریخت،خودتم همش میومدی نشون میدادی ومیگفتی دست آخ

 

 

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)