شاهزاده ام کیارادشاهزاده ام کیاراد، تا این لحظه: 11 سال و 17 روز سن داره

شاهزاده خونه ما

نوروز 94 وسفر به بندر...

1394/1/20 3:42
نویسنده : مامان آرزو
379 بازدید
اشتراک گذاری

سلاممممم عسل مامان خوبی؟قبل ازهرچیز سال نو روبهت تبریک میگم گل قشنگم.ایشاا..که سالی پرازاتفاقای خووب برامون باشه،جونم برات بگه که امسالم مثل سال قبل بابایی تصمیم گرفت عید رو تو بندر باشیم،صبح روز جمعه که شبش سال تحویل میشد به سمت بندر راه افتادیم،همسفرامونم فقط عمه مریم بودن،اونجاخونه گرفتیمو وقتی رسیدیم خیلییی خسته ودیم،ساعت ده بود که شام خوردیموخوابیدیم،قرارشد ساعت1 پاشیم که واسه سال تحویل بریم ساحل که متاسفانه وقتی بیدارشدیم ساعت8صبح بود،دیگه صبحانه خوردیمورفتیم ساحل،پنج روز اونجا بویم،دوروزشم قشم ودرگهان بودیم،سوارکشتی که شدیم تو چنان ذوق زده میشدی که خدامیدونه،همش میگفتی دریا بریم آب بازی،همین که میبردیمتون توساحل بازی،آروین که همش توآبا بود وشیطونی میکرد اما تو یه کم میترسیدی،یه ذره که جلومیرفتی سریع برمیگشتی عقب.خلاصه خیلی خوش گذشت،گشتیم خریدکردیم.تو هم باآروین خوش بودی وهمش شیطونی میکردین فقط گاهی سریه وسیله باهم دعواتون میشدودیگه یکیتون میزدیکیتون گریه میشد..ولی در کل سفرخوبی بو.خوش گذشت،ازبندرم اومدیم دیگه مهمونیاوعیددینی هاشروع شد،دیگه تایک هفته همش ازاینورواونوربودیم.خودمونم دو شب مهمونی دادیم،یه شب خانواده مامان جونی،یه شبم خانوادهآقاجون.دیگه بعدازمهمونیاهم سخت مشغول تزیینات تولدتم.تولدت فردا یعنی پنجشنبه است اما من گذاشتم برای عصرجمعه که همه بتونن بیان،مهمونامم دعوت کردم،ایشاا..که همه چیزخوب پیش بره وجشن قشنگی برات به یادگاربمونه.پیشاپیش تولدتو بهت تبریک میگم عزیز مادررر.ایشاا...همیشه سلامت وشاداب ببینمت عشقم.سیزده بدرم رفتیم بیرون با بابایی وخاله فاطمه،بعدا عکسای بندروسیزده روتوهمین پست میزارموکامل میکنم...به زودی با پست جشن تولدت میام.

 

بعدا نوشت....

اینم مابقی عکسایه بندر

اولی که رفتیم ساحل از آب ترسیدی نمیرفتی طرفش برعکس آروین جون که همش تو آبا بود.توهم دیگه کم کم میرفتی طرفش فقط میزاشتی پاهات خیس شه دیگه زود برمیگشتی عقبقه قهه

تو خونه هم که میومدیم باآروین همش آسانسور بودینو شیطوتو نی میکردین.

بیرون واسه خرید هم که میرفتیم همش میخواستی بغل شی.خودت راه نمیومدی.دیگه توفروشگاههاهم که میرفتیم برات ماشین میگرفتیم که خودمونم راحت باشیم توهم دوست داشتی وذوق میکردی.

تو همه ی پاساژایی که میرفتیم بخاطر عید نوروز سفره هفتسین بود وتوهم بااشتیاق میرفتی سمتشونو نگاه میکردی بخصوص ماهی های سفره رو

اینجا هم توخونه با عمه مریم بازی وشیطونی میکردی.

یه روزم که منو عمه جان رفتیم خرید شمابا بابا وشوهر عمه مریم وآروین جون رفته بودین موزه،بابایی میگفت همش میخواستی بغل شی خیلی خسته شده بود گذاشته بودت زمین توهم زدی زیر گریه که تو عکسا هست.

اینم یه سلفی با بابایی

اینم یه دونه عکس نازوجیگر از تو در سیزده بدرمونمحبتبوس

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

پریسا
20 فروردین 94 11:13
خدا ان شاالله نی نی شما رو هم حفظ کنه به ما هم سر بزنید
مامان آرزو
پاسخ
ممنون سلامت باشین همچنین نی نی شماروچشم در اولین فرصت
آرمان
27 فروردین 94 3:14
سلام اتفاقی با وبلاگ شما آشنا شدم اما دست شما درد نکنه چون یه جرقه خیلی خیلی خوب در من ایجاد کرد برای نوشتن داستان بلند جدیدم. دلنوشته های یه مادر برای پسرش از دروان تولد تا... باید دنبال پیرنگ و پیچش های داستانیش باشم. لحن هم که عین لحن شما البته با اجازتون... پسرتون ماشالله خیلی خوشتیپه... خیلی هواشو داشته باشین... خدا نگهش داره.... سایه شما هم بالای سرش...
مامان آرزو
پاسخ
سلام،مرررسی ممنون ازمحبتتون،خواهش میکنم
آرمان
27 فروردین 94 3:43
ببخشید یه چیز دیگه هم یادم افتاد واقعا تو این شرایط درب و داغون جامعه و فرار از ازدواج و خانواده گریزی و هزار پلشتی تو جامعه و اینکه اینترنت هم دامن میزنه به این چیزها کار شما به نظر من یه دنیا ثواب داره. چون تحکیم کننده خانواده است. دلگرم کننده برای ما مجردهاست که هر لحظه با دیدن این جامعه بدبین تر میشیم و از ازدواج گریزان تر. واقعا واقعا ایجاد همچین وبلاگی و گذاشتن اون در دید عموم جدای از یک کار خلاقانه شخصی یه کار اجتماعی مهم و تاثیرگذار تو این شرایطه. درود بر خانواده که خیلی ها می خوان نباشه... دست شما هم درد نکنه
مامان آرزو
پاسخ
بله واقعا...ممنون ازاین همه لطف ومحبتتون
مامانی غزل جون
4 اردیبهشت 94 15:22
عزیزم سال نو مبارکتون باشه ببخشید با کلی تاخیر بوووووووووووووووووووووووووووووووووس
مامان آرزو
پاسخ
ممنووون برشماهم مباررک