نوروز 94 وسفر به بندر...
سلاممممم عسل مامان خوبی؟قبل ازهرچیز سال نو روبهت تبریک میگم گل قشنگم.ایشاا..که سالی پرازاتفاقای خووب برامون باشه،جونم برات بگه که امسالم مثل سال قبل بابایی تصمیم گرفت عید رو تو بندر باشیم،صبح روز جمعه که شبش سال تحویل میشد به سمت بندر راه افتادیم،همسفرامونم فقط عمه مریم بودن،اونجاخونه گرفتیمو وقتی رسیدیم خیلییی خسته ودیم،ساعت ده بود که شام خوردیموخوابیدیم،قرارشد ساعت1 پاشیم که واسه سال تحویل بریم ساحل که متاسفانه وقتی بیدارشدیم ساعت8صبح بود،دیگه صبحانه خوردیمورفتیم ساحل،پنج روز اونجا بویم،دوروزشم قشم ودرگهان بودیم،سوارکشتی که شدیم تو چنان ذوق زده میشدی که خدامیدونه،همش میگفتی دریا بریم آب بازی،همین که میبردیمتون توساحل بازی،آروین که همش توآبا بود وشیطونی میکرد اما تو یه کم میترسیدی،یه ذره که جلومیرفتی سریع برمیگشتی عقب.خلاصه خیلی خوش گذشت،گشتیم خریدکردیم.تو هم باآروین خوش بودی وهمش شیطونی میکردین فقط گاهی سریه وسیله باهم دعواتون میشدودیگه یکیتون میزدیکیتون گریه میشد..ولی در کل سفرخوبی بو.خوش گذشت،ازبندرم اومدیم دیگه مهمونیاوعیددینی هاشروع شد،دیگه تایک هفته همش ازاینورواونوربودیم.خودمونم دو شب مهمونی دادیم،یه شب خانواده مامان جونی،یه شبم خانوادهآقاجون.دیگه بعدازمهمونیاهم سخت مشغول تزیینات تولدتم.تولدت فردا یعنی پنجشنبه است اما من گذاشتم برای عصرجمعه که همه بتونن بیان،مهمونامم دعوت کردم،ایشاا..که همه چیزخوب پیش بره وجشن قشنگی برات به یادگاربمونه.پیشاپیش تولدتو بهت تبریک میگم عزیز مادررر.ایشاا...همیشه سلامت وشاداب ببینمت عشقم.سیزده بدرم رفتیم بیرون با بابایی وخاله فاطمه،بعدا عکسای بندروسیزده روتوهمین پست میزارموکامل میکنم...به زودی با پست جشن تولدت میام.
بعدا نوشت....
اینم مابقی عکسایه بندر
اولی که رفتیم ساحل از آب ترسیدی نمیرفتی طرفش برعکس آروین جون که همش تو آبا بود.توهم دیگه کم کم میرفتی طرفش فقط میزاشتی پاهات خیس شه دیگه زود برمیگشتی عقب
تو خونه هم که میومدیم باآروین همش آسانسور بودینو شیطوتو نی میکردین.
بیرون واسه خرید هم که میرفتیم همش میخواستی بغل شی.خودت راه نمیومدی.دیگه توفروشگاههاهم که میرفتیم برات ماشین میگرفتیم که خودمونم راحت باشیم توهم دوست داشتی وذوق میکردی.
تو همه ی پاساژایی که میرفتیم بخاطر عید نوروز سفره هفتسین بود وتوهم بااشتیاق میرفتی سمتشونو نگاه میکردی بخصوص ماهی های سفره رو
اینجا هم توخونه با عمه مریم بازی وشیطونی میکردی.
یه روزم که منو عمه جان رفتیم خرید شمابا بابا وشوهر عمه مریم وآروین جون رفته بودین موزه،بابایی میگفت همش میخواستی بغل شی خیلی خسته شده بود گذاشته بودت زمین توهم زدی زیر گریه که تو عکسا هست.
اینم یه سلفی با بابایی
اینم یه دونه عکس نازوجیگر از تو در سیزده بدرمون