33ماهگى...
سلام نفسم عشقم جون و دلمممبازم مامان اومد یه پست دیگه به وبلاگت اضافه کنه،امیداورم این وبلاگ که شبیه دفتر خاطراتت که از بچگی برات نوشتم تا زمانی که زنده باشم،برات ارزشمند باشه،برا من که خییییلی باارزش میمونه،چون همش از تونوشتم،از کارات شیطونیات ازهمه خاطرات وروزایی که باهم داشتیم نوشتم،من که هروقت میخونمشون کلی حال میکنم وتمام روزایی که ازبچگی باهات داشتم برام زنده میشن
جونم برات بگه که این ماه به من خییییلی خوش گذشت،چون همش پیش هم بودیم،چون مهدکودک فعلا نمیری و همش توخونه پیش خودمی،خییییلی خوشحال بودم چون همش باهم بازی میکردیمو منم تا میخواستم میتونستم ببوسمتو بخورمت عشق مامان10 دی ماه تولد من بود،25 ساله شدمدقیقا روز تولدم که پنجشنبه بود با خاله حکیمه،آقاجون وعزیز ودخترعموم پسرعموم رفتیم بم،هم اینکه حال وهوایی عوض کنیم هم اینکه به عمه ها وعموها آقاجون سربزنیم،سه روز اونجا بودیم،خیلی جاها رفتیم ودعوت شدیم،خرید رفتیم گردش رفتیم،ارگ قدیم رفتیم،خلاصه خییییییلی خوش گذشت،اینم از عکسامون تو ارگ بم
اینجا قهر کرده بودی نمیزاشتی ازت عکس بگیرم با دستات رو صورتتو میپوشوندی
این عکسارم از بم اومدیم ازت گرفتم.همش میخوای بری بین دوتا مبل وایسی یا قایم شی