شاهزاده ام کیارادشاهزاده ام کیاراد، تا این لحظه: 11 سال و 12 روز سن داره

شاهزاده خونه ما

35ماهگى

1395/3/6 12:42
نویسنده : مامان آرزو
461 بازدید
اشتراک گذاری

بازم سلام عزیز دل مادر،عشق مادر،همه ی زندگیه مادر،من فدااات بشم که روز به روز میگذره شیرین زبون تر میشی و اینقدر زبون داری که ما دیگه اصلا در مقابل تو اصلا نمیتونیم دووم بیاریم، مجبوریم کوتاه بیایم یا بگیم هر چی تو میگی،نه اینکه با ما،با همه همینجوری،جواب همه رو میدی،کم نمیاری اصلا،حالا گاهی وقتا من واقعا ازاین همه زبون درازی بودنت جلو بعضیا خجالت میکشم،ولی خیلیا هم بخاطر همین زبون وحرف زدنت خییلی دوستت دارن،خاله ها عمه ها مامان جون آقا جون وعزیز واقعا دوستت دارن وبراشون عزیزی,تو هم نسبت به قبل خیلی بهتر شدی ورابطه ات باهاشون خیلی بهتر شده،خیلی پرجنب وجوشی،همش در حال تحرک راه رفتنی،غذا خوردنت ماشاا.. خیلی خوبه وهمش میخوای یه غذا یاخوراکی بخوری ولی بس تحرک داری خیلی وزن نمیگیری،ولی قدت ماشاا..بلنده،نسبت به اکثر هم سنی هات قدبلندتری،بزنم به تخته چشم نخوری،چشمک

هنوزم مثل قبل از حموم رفتن میترسی،اسم حموم میاد از ترس میخوای سکته کنی،نمیدونی چطوری فرار کنی،هرباری هم بردمت به زور و با هزار دردسر،دیگه تو حموم اینقدررر گریه میکنی که منم میخوام گریه شم،از تنها چیزی هم میترسی اینکه آب رو سرت نریزم،همچین ازته دل التماس میکنی که مامان آب رو سرم نریزی،منم میگم نه مامان نمیریزم،باز همش میگی مامان آب نریزی،همشم اشک میریزی که من دلم ریش ریش میشه ولی خب چاره ای ندارم عزیزمامان،همیشه دیگه خیلی کثیف بشی من میبرمت،وقتی میخوام سرتم با شامپو بشورم وبعد آب بریزم دیگه انگار خدای نکرده نفست داره گرفته میشه،یه کارایی میکنی من خودم میترسم،کی بشه دیگه بدون دردسر ببرمت حموم مادر...از سلمونی هم مثل قبل میترسی ولی یه ذره کمتر...اوایل بس گریه میکردی دونفری میگرفتیمت تا سرتو اصلاح کنند الان دراون حد نیست ولی گریه میکنی...

عیدم نزدیکه،هر چی نزدیکتر میشیم به عید استرسمون بیشتر میشه،من که این ماه واقعا ماه سخت وپرکاری بود برام،هرچی داشتم ریختم بیرون شستم،خودمم کارامو کردم گاهی عزیزهم کمکم بود،تقریبا خریدامونو کردیم وسبزه هم کاشتیم،برنامه مسافرت هم داریم دیگه تا چی پیش بیاد،تولدتم نزدیکه،واسه اونم استرس دارم واینکه چطور تولدی برات بگیرم،داری سه ساله میشی عشقم خیلی خوشحالم که اینقد بزرگ شدی و همه ی زندگیه من شدی،محبت

خییلی کار دارم ایشاا...که بتونم به همه ی کارام برسم ووقت کم نیارم!

اینم عکسای تهران که با عمه جان رفته بودیم دربند

اینجا یه پارک تقریبا نزدیک به خونه عمه جان بود که رفتیم وشما از دیدن این خرس وزرافه آنچنان ذوق کردی وسریع خواستی سوار شی.

اینم دلسا جون دختر کوچیک خاله حمیده که تو عاشقشی،هروقت میبینیش میگی بدین بغل من،همشم میگی مامان دلسا نی نی ما بشه،ما نی نی نداریمخندونک

اینجا هم یه روز صبح که هوس پارک کردی و دوتایی رفتیم وکلی بازی کردی.

 

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

❤ معصومه ❤
1 مرداد 95 0:06
مـــــــــــــــــ❤مـــــــــــنون که سرزدین بازم بیاین خوشحال میشم