روزهای کیاراد...
پسر گلم بازم اومدم از تو بگم.تو که هر چی بزرگتر میشی عشق مامان نسبت بهت هزار برابر بیشتر میشه!!تو که دنیای مامان شدیو خودتم نمیدونی@تو که هر چی از دوست داشتنم بهت بگم کم گفتم نفسم...پسر گلم خدارو شکر سرما خوردگیت بهتر شده ولی خوب خوب نه!این چند وقت خیلی غصه تو خوردم.مریض که شدی فهمیدم دیگه تو زندگیم هیچی برام مهمتر از تو نیست!همش سر نماز سلامتیتو از خدا میخواستم.به امید خدا-ایشاا...کم کم خوب بشی عشق مامان.
عزیزم چند وقته عادت کردی دستاتو میخوری!!هر چی هم میخوام نذارم نمیشه!!
وقتی بیدار باشی یا من یا بابایی حتما باید کنارت بشینیمو تنهات نذاریم وگرنه گریه میکنی.وقتی بخوام کارای خونه رو انجام بدم و بابایی هم نباشه مجبورم تو گوشیم یه آهنگ برات بذارم گوشیمم کنارت باشه تا آروم بشی!
یا اینکه میذارمت جلوی تلویزیون که قشنگ نگاه میکنی دیگه به منم محل نمیدی!!
کلا همیشه با تعجب به همه نگاه میکنی!!
بابایی تشکت رو مثل یه صندلی درست کرد2 تا بالشت هم گذاشت دو طرفش تو رو هم گذاشت که بشینی!
1 دقیقه ای نشستی که دیگه خسته شدی!
دیروز خونه خاله حکیمه بودیم(مامان رهام).تو رو رو زمین خوابونده بودم که رهام اومد کنارت خوابید و بلوزشو زد بالا و به تو گفت مه مه@ما که دیگه نمیتونستیم جلو خنده مونو بگیریم...
بعد من گفتم خاله کیاراد شیر نمیخواد.همینجور کنارش بخواب.رهام بلوزشو زد پایین بعد دستشو گذاشت رو تو و نازت میکرد...الهی من قربونش برم.
راستی پسرم چند روزه که دیگه نمیتونم بذارمت تو گهواره!آخه تازگیا اینقده تکون میخوری که در آخر خودتو میندازی پایین!!چند روز پیش فهمیدم.داشتم آشپزی میکردم تو هم تو گهواره بودی.یدفعه صدای گریه ات اومد!سریع اومدم پیشت دیدم تو گهواره نیستی و افتادی زیرشخدا میدونه چقدر ترسیدمبعد سریع اومدم بغلت کردم نازت کردمو بوسیدمت که آروم شدی.بعد از اون هم چند دفعه دیگه گذاشتمت تو گهواره ولی مواظبت بودم.همین که میدیدم میخوای خودتو بندازی سریع میومدم بلندت میکردم...رو تخت هم که بخوابونمت اینقدر تکون میخوری که میبینم جابجا شدیو دیگه رو شکم خوابیدی!
اینا همه به کنار-دیشب افطارخونه عمه مریم بودیم.هنوز سر شب بود که خواب رفتی.منم رفتم تو اتاق آروین رو تختش خوابوندمت که راحت دور از سر و صدا بخوابی.چون خیلی زود بیدار میشی!بعد از نیم ساعت یدفعه صدای گریه ات اومدسریع پا شدم و اومدم تو اتاق آروین دیدم رو تخت نیستی!!نگاه کردم دیدم از بالای تخت افتادی پایینخدا میدونه داشتم دیوونه میشدم.بدترین و عذاب آورترین صحنه ای که تو عمرم دیدم دیدن تو روی زمین که با قدرت تمام گریه میکردیالهی مامانی برات بمیره که گریه تو نبینه عمرمسریع بلندت کردم اینقدر بوسیدمتو نازت کردم تا بعد از ربع ساعت بالاخره آروم شدی.خیلی ترسیدم...خیلی!!نمیدونم چی شد و چه طوری افتادی رو زمین!آخه هیچوقت تو خواب دیگه تکون نمیخوردی!شایدم بیدار شده بودی و اینقد تکون خوردیو جابجا شدی تا افتادی...نمیدونم؟؟خلاصه خیلی بد بود پسرم خیلی!خدارو صد هزار مرتبه شکر میکنم که اتفاقی برات نیفتاد.چون ارتفاع تخت خیلی زیاد بود!شایدم معجزه شد...از این به بعد باید خیلی مواظبت باشم عزیز دلم...بدون جونمم فدات میکنم ...فقط تو باشی نفسم