شاه پسرم5ماهه شد!!!!
سلام به گل پسر قشنگو جیگرو عزیزو ناناز خودم٥ماهه وجودت خیلی چیزارو توزندگیمون تغییر داده ٥ماهه که همه ی زندگیمون تو شدی ٥ماهه همه ی امیدو دلخوشیمون تو زندگی تو شدی!5ماهه حالو هوای خونمون کلا عوض شده وما پراز هوای توییم.آخ چی بگم از دوست داشتنت که هر چی بگم کم گفتم عزیزکم!واسمون خیلی عزیزی بخصوص برای بابایی.آخه خیلی خیلییییی دوست داره وخیلی مواظبته.یعنی در مقابل من که مادرتم بابایی خیلی بیشتر از من مواظبته وبه فکرته.آخه خیلیی روت حساسه.منم خیلی دوست دارمو عاشقانه میپرستمت ولی یه وقتایی فکرمیکنم بابایی خیلییی بیشتر از من دوست داره.یعنی نهایت دوست داشتن.همش بایدبخاطرتو باهم بحث کنیم.خونه که باشه همش میگه بچه رو شیر دادی گرسنه نمونه ؟پوشکشو عوض کردی نسوزه؟توقع داره2الی3ساعتی یه بار پوشکتو عوض کنم منم که میدونم دیگه زیاده رویه این کارو نمیکنم.چون واقعا الکیه آخه میگه تابستونه گرمه بچه میسوزه .من که طبق میل اون عمل نمیکنم بیچاره خودش پا میشه میادعوضت میکنه.درکل ساعاتی که بابایی خونه باشه ساعات مرخصی منه.آخه همه ی کارای تورو خودش انجام میده...منوبابایی اصولا شبا دیر میخوابیم اماتو ساعت9دیگه میخوابیوگوش شیطون کر تا صبح هم بلند نمیشی!این واسمون خیلی تعجب آوره.بچه های تو سن تو شبا تاصبح2_3بار بیدار میشن شیر میخورن ولی تو خدارو شکر بیدار نمیشی مارو هم از خواب ناز بیدار نمیکنی!اما.......اما صبحا ساعت5/30تا6دیگه بیدار میشیو هر کار کنم دیگه خواب نمیری ومیخوای یکی باهات بازی کنه وتو هم بخندی.بابایی هم همون موقع ها پا میشه صبحانه بخوره بره سرکار.اول میاد باهات یه خرده بازی میکنه بعد زیراندازتو میاره وبا حوصله پوشکتو عوض میکنه،تازه پایین تنتو هم میبره با آب میشوره که چون شب تا صبح تو پوشک بودی،خدای نکرده نسوزی.منم که خیالم از بابایی راحته ومیدونم اون ماشاا...بیشتراز من بهت میرسه،اصلا پانمیشم یعنی نمیتونم پاشم.خلاصه لباستو میپوشه وصبحونشو میخوره وبعد منو بیدارمیکنه که مواظبت باشم بعد خودش میره سرکار.بابایی خیلیییییی خوبه خیلییی.واسه همینه که من عاشقشم.پسرم بدون بابایی خیلییییییییییییییییی دوست داره نمیدونم بیش ازاینم میشد یانه؟؟؟؟امیدوارم بزرگ شدی براش پسر خوبی باشی و همه ی این کاراشو براش جبران کنی!راستی از هفته ی پیش شرو ع کردم بهت غذای کمکی میدمخونه عزیزجون بودیم عزیزیه خرده حریره نشاسته برات درست کردبرای اولین بار بهت دادیم خیلی دوست داشتیو تمومشونو خوردی.روز بعدشم خونه مامان بزرگی بودیم که مامان بزرگی هم زحمت کشیدن برات نشاسته سیب زمینی درست کردن اوناررو هم با لذت خوردی.هر چی بهت میدادیم بازم میخوردیاز روز بعد خودم یاد گرفتم تو خونه برات هردوشونو درست کردم بهت میدادم.روز پنجشبه ای بودکه چند بار در روز اونم به مقدار زیاد بهت دادم آخه هر چی میخواستم بهت ندم گریه میشدیو بازم میخواستی منم خوشحال پسرم غذادوست داره بایه عشقی تند تند بهت میدادم.از اونجایی که مامان بزرگی رفته بودن تهران پیش عمه مهدیه سر بزنه عمه نرگس وعمه فاطمه هم که از کرمان اومدن خونه ما بودن.چون که تازه غذای کمکی رو شروع کردم وزیادی بهت داده بودم معلوم بود درد دل شده بودی شبو اصلا نخوابیدی خیلیی اذیت بودیو گریه میکردیروز جمعه هم که عمه ها اونجا بودن تو همش گریه کردی و نوبتی ما میگرفتیمتوعمه مریمم که سر کار بودن بدلیل سردرد شدیدمرخصی گرفته بودنو چون پسرش آروین هم خونه ما بود عمه هم اومدن اونجا بیچاره میخواست استراحت کنه مگه تو گذاشتی همش گریه کردی.دیگه بهت شربت نفخو عرق نعنا دادم یه خرده آروم شدیو خواب رفتی.اینم از غذا دادن مامانی به تو.چکارکنم آخه تو همش میخوردیو منم نمیدونستم دارم زیادی بهت میدم بچه اولمی دیگه ایشاا...واسه آبجیت دیگه وارد میشم.بعد از اون روز حریره برنج هم بهت میدم اما دیگه مواظبم زیادی بهت ندم گرچه یه بشقابم بهت بدم ماشاا...پس نمیزنی اما منم بخاطرخودت کمتر بهت میدم تا دیگه دل درد نشی!پس زود زود بزرگ شو تا هر چی خواستی بخوری گل مامان.صبح دوشنبه هم مامان بزرگی از تهران اومدن وعمه جون یه عالمه سوغاتی واست خریده بودومامان بزرگی برات آوردشون دست گلشون درد نکنه.خیلی زحمت کشیدن.
اینجاداشتم بهت حریره میدادم!
حریره که میخوری همچین ذوق میزنی جیگر،همیشه موقع خوردن خوشحالی!
هنوز حریره از گلوت پایین نرفته میخوای قاشق بعدیو بهت بدم!اصلا مجال نمیدی
دیگه اگه دیر بجنبم یابهت ندم میزنی زیر گریه
ای جیگرتو بخورم شیکموی من
راستی چند وقتیه خودت پاهاتو میگیری وباهاشون بازی میکنی!بایه دستت پاتو میگیری،دست دیگتم که طبق معمول تو دهنته
توجغجغه هات گیتار بیشتر از همه دوست داری!
هر چی هم دستت بدیم اول میخوای بکنی تودهنت
خاله حمیده که میاد خونمون همش باهات بازی میکنه ولباستو این شکلی میکنه،بس که بلاست!
اینا هم عکسایی ازپسر گلم!