هفته ای پر از خوشی وغم...
سلام به گل پسرخودم.ببخش منو مامانی ایندفعه دیر اومدم برات بنویسم آخه چندروز اینترنتم قطع شده بود!تواین هفته اتفاقای زیادی برامون افتاد،جاهای زیادی رفتیم خیلی بهمون خوش گذشت.اماچه فایده آخرهفته یه اتفاقایی افتاد که همه ی خوشیهامون کلا یادمون رفت.واقعا هیچ خوشی دووم نداره بعداز هر خوشی یه غمی هم هست برای من که اینطور بوده.الان که دارم برات مینویسم خیلی دلم گرفته خیلیی.فکر میکنم دنیا داره برام به آخر میرسه،البته اینجوریم نیست چون خیلی ناراحتم اینطوری فکر میکنم....خوب بگذریم!ازجمعه ی هفته ی پیش بگم که عصربابابایی رفتیم پارک که یه جشن هم بود اما چون زیاد برامون جالب نبود تو جشن نموندیم ورفتیم اطراف پارک میگشتیم.عمه فاطمه زنگ زد که ما اومدیم خونتون چرا درو باز نمیکنید کجایین؟گفتیم که اومدیم پارک شماهم بیاین.بعد از نیم ساعتی عمه فاطمه،عمه مریم،عمه نرگس ومامان بزرگی اومدن پارک.آروین پسر عمه مریم بادیدن بابایی دیگه بیخیال مامانش شدآخه خیلی به بابایی وابسته است( بس که بابا مهربونه دیگه)بابایی هم آروینو گرفت باهم رفتن تو وسایلای بازی.ماهم به اتفاق عمه ها رفتیم نشستیم بستنی و پفک و...خوردیم بابایی وآروین بعداز کلی بازی کردن بالاخره اومدن.تقریبا شب شده بود تو هم که خیلیی خوابت اومده بود افتادی سر گریه.منم پاشدم اومدم یه جای خلوت اینقده گردوندمت وبرات لالایی خوندم تا خواب رفتی.خدارو شکر الان بدون گهواره هم با روشهای مختلف خواب میری.نسبت به چندوقت پیش خیلی بهتر شدی.دیگه گریه ی بیخودی نمیکنی خداروشکر.اگه خواباتو کرده باشیو سیرم باشی همش میخندی ماشاا...ایشاا...همیشه خوبم بمونی.تورو که خواب کردم رفتیم پیش عمه هانیم ساعت دیگه هم نشستیم. هوا که یه کمی سرد شد ماهم برگشتیم خونه.شنبه هم باخاله حکیمه رفتیم خونه ی عمه زهرای خودم چون دخترش فاطمه که کرمان زندگی میکنه باگل پسرش علی آقا که دقیقا٢ماهونیم از تو کوچیکتره،اومده بودن اونجا منم که از روزی که بدنیااومده بودندیده بودمش خیلی دوست داشتم برم ببینمش.وقتی دیدمش از تعجب شاخ درآوردم خیلییی بزرگ شده بود تقریبا اندازه ی تو بود فقط کمی لاغرتر.بدنیاهم که اومده بود ماشاا...مثل یه بچه ١ماهه بودهم هیکلش هم رفتاراش.خیلیی هم قدبلنده.بدنیاکه اومد قدش٦٠سانتیمتر بود،الانم فکرکنم از تو کمی قد بلند تر باشه.شایدم نه.البته نه اینکه تو قدکوتاه باشی عزیزم نه.اون خیلیی قدبلنده ماشاا...
اینم عکسایی از کیا خان وعلی آقا
عصردوشنبه هم رفتیم خونه ی عزیز جونی چون که زیاد اسرار کرد شبو هم اونجا موندیم.اونجاهم خوش گذشت خاله حکیمه بابچه هاش رهام وراحیل هم اومدن اونجا.کلا همیشه خونه ی عزیز خوش میگذره بس که عزیز مهربونه وبهمون میرسه.خدا میدونه اندازه ی تو وبابایی دوسش دارم چون که خیلییییی خوبه نه اینکه باماکه بچه هاشیم،با همه رفتار خیلییی خوبی داره.سه شنبه هم تا ظهر خونه ی عزیز بودیم که بابایی اومد دنبالمون.از اونجا رفتیم خونه مامان بزرگی.عصر که عمه مریم از سر کار اومد خونه ی مامان جونی دنبال آروین،بهم گفت میخوام با همکارام بریم کافی شاپ دهکده تو هم باهامون بیا.با هم رفتیم باهمکاراشونم زود صمیمی شدیم خیلییی خانومای خوبی بودن.توهم اولش خوب بودی.اونجا ذرت مکزیکیو آیس پک و پیراشکی سفارش دادیم.تا آماده شدن یه خرده عکس گرفتیم اما توکه درست نمیذاشتی،همش تکون میخوردی.بعد سفارشمون که آماده شدخواستیم شروع کنیم که تو شروع کردی به گریه کردن هم گرسنت شده بود هم خوابت گرفته بود.اونجاهم نمیتونستم بهت شیر بدم شیر خشکم باخودم نداشتم چون از اون روزی بهت غذای کمکی میدم دیگه بهت شیرخشک ندادم.خلاصه به سختی ذرت مکزیکیو آیس پک رو خوردم یه کمی هم به دهن تو هم میدادم یه خرده آروم میشدی دیگه در آخر زدی زیر گریه وتوجه همه به ماجلب شده بود با گریه های تو.دیگه زنگ زدم به بابایی بیاد دنبالمون.عمه مریمم گفته بود که همه مهمون همکارشون خانم رجبی هستیم.اما بس تو گریه کردی نپرسیدم چرا؟دستشون درد نکنه.زحمت کشیدن.با عمه مریم رفتیم خونه ی مامان بزرگی که عمه جون گفتن امروز تولد خانم رجبی بوده خیلیی ناراحتو شرمنده شدم که کاش لااقل یه تبریک خشکو خالی بهش گفته بودم.خیلی زشت شد.
چهارشنبه هم که بابایی میخواست بره یکی از روستاهابرای خریدن یه گاو که واسه آقاجون قربونی کنیم ماهم با مامان بزرگو عمه نرگس باهاش رفتیم. بعداز دیدن گاو رفتیم کهنوج یکی از روستاهای سربنان،زیر یه درخت بزرگ١ساعتی نشستیم وچای وهندونه که بابایی آماده کرده بودوباخودمون آورده بودوخوردیم وبعدرفتیم توباغاش یه کمی گشتیم.جای خیلی قشنگوسرسبزی بود گرچه من قبلاهم زیاد رفته بودم.هوا خیلی سرد بود واسه همین سریع کلاه گرمتوبایه بلوز آستین بلندوشلوار تنت کردم چون یه رکابی وشرت تنت بود.اونجاهم خوش گذشت چندتا عکس گرفتیم اماچون نزدیک شب بودوتقریباهوا تاریک شده بودزیاد خوب نشدن.
پنجشنبه هم خاله حنانه اومد خونمون وتا شب موند.خیلی باهات بازی کرد وتو هم خوشحال بودی که یه همبازی پیداکردی.شبم باهم رفتیم خونه ی عزیز ومابعداز صرف شام برگشتیم خونه.
وروز جمعه.....بابایی بامامان بزرگی وعمومحمدعلی رفتن مراسم ختم یکی ازآشناهاشون قرار شدبرگشتن باهم بریم یه جایی واسه گردش.از اون روزی که آقاجون فوت شده تاحالا هیچ جایی واسه گردش نرفتیم چون بابایی اصلادوست نداشت بریم!گفتیم آخرین جمعه ی تابستونم هست ازاونجایی که عمه فاطمه هم اینجابودوعمه مریمم مرخصی داشت تصمیم گرفتیم بریم بیرون.تابستونای سالای پیش هیچ جمعه ای خونه نبودیم اما امسال فقط ٢بار با آقاجون به روستاشون رفتیم که دفعه ی اولی فقط ١٨روز داشتی دفعه ی دومی هم ١٠خرداد که ٢روز قبل از مرگ آقاجون بود،توهم ٥٣روز داشتی !یه بارم ٢خردادپنجشنبه باعمه وعموهای من وخاله حکیمه رفتیم بی بی حیات شبم خونه گرفتیم اونجاخوابیدیم.روز بعدشم اونجا بودیم.خیلی خوش گذشت!اونروزم ٤٥روز داشتی!دیگه بعدشم جایی نرفتیم...
تا بابایی اینا برگشتن عمه ها زحمت کشیدن همه ی وسایل موردنیازوآماده کردنوبابایی که اومدن راهی شدیم.مونده بودیم کجابریم چندتا روستارو رد کردیم تابالاخره یه روستارو واسه نشستن انتخاب کردیم.شروع کردیم وسایلاروبردن که یدفعه دیدیم خاله حکیمه هم اونجابودن.خیلی خوشحال شدم همینجور اونا بادیدن ما.بابایی وعمه هادرحال بردن وسایل بودن که چندلحظه بعد یه اتفاق خیلی بدافتاد خیلییی بد.که کلا حال همه مون رو خراب کردوگردشمون زهرمون شد.میشه گفت یکی از بدترین اتفاقای زندگیم بودخیلیی بد بود.متاسفانه نمیتونم بگم چه اتفاقی،اماهرچی بودهم آخرین جمعه ی تابستونمون رو خراب کرد هم شایدروزایی که آینده در پیش داریم.امیدوارم که اینطوری نباشه و هر چه زودتر ازیادهمه مون بره!حالا بزرگ شدی اگه ازم خواستی ومنم یادم مونده باشه حتما برات میگم گلم.