شاهزاده ام کیارادشاهزاده ام کیاراد، تا این لحظه: 11 سال و 21 روز سن داره

شاهزاده خونه ما

هفته ای پر از خوشی وغم...

1392/6/31 17:10
نویسنده : مامان آرزو
429 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به گل پسرخودم.ببخش منو مامانی ایندفعه دیر اومدم برات بنویسم آخه چندروز اینترنتم قطع شده بود!تواین هفته اتفاقای زیادی برامون افتاد،جاهای زیادی رفتیم خیلی بهمون خوش گذشت.اماچه فایده آخرهفته یه اتفاقایی افتاد که همه ی خوشیهامون کلا یادمون رفت.واقعا هیچ خوشی دووم نداره بعداز هر خوشی یه غمی هم هست برای من که اینطور بوده.الان که دارم برات مینویسم خیلی دلم گرفته خیلیی.فکر میکنم دنیا داره برام به آخر میرسه،البته اینجوریم نیست چون خیلی ناراحتم اینطوری فکر میکنم....خوب بگذریم!ازجمعه ی هفته ی پیش بگم که عصربابابایی رفتیم پارک که یه جشن هم بود اما چون زیاد برامون جالب نبود تو جشن نموندیم ورفتیم اطراف پارک میگشتیم.عمه فاطمه زنگ زد که ما اومدیم خونتون چرا درو باز نمیکنید کجایین؟گفتیم که اومدیم پارک شماهم بیاین.بعد از نیم ساعتی عمه فاطمه،عمه مریم،عمه نرگس ومامان بزرگی اومدن پارک.آروین پسر عمه مریم بادیدن بابایی دیگه بیخیال مامانش شدآخه خیلی به بابایی وابسته است( بس که بابا مهربونه دیگهقلب)بابایی هم آروینو گرفت باهم رفتن تو وسایلای بازی.ماهم به اتفاق عمه ها رفتیم نشستیم بستنی و پفک و...خوردیم بابایی وآروین بعداز کلی بازی کردن بالاخره اومدن.تقریبا شب شده بود تو هم که خیلیی خوابت اومده بود افتادی سر گریه.منم پاشدم اومدم یه جای خلوت اینقده گردوندمت وبرات لالایی خوندم تا خواب رفتی.خدارو شکر الان بدون گهواره هم با روشهای مختلف خواب میری.نسبت به چندوقت پیش خیلی بهتر شدی.دیگه گریه ی بیخودی نمیکنی خداروشکر.اگه خواباتو کرده باشیو سیرم باشی همش میخندی ماشاا...خندهایشاا...همیشه خوبم بمونی.تورو که خواب کردم رفتیم پیش عمه هانیم ساعت دیگه هم نشستیم. هوا که یه کمی سرد شد ماهم برگشتیم خونه.شنبه هم باخاله حکیمه رفتیم خونه ی عمه زهرای خودم چون دخترش فاطمه که کرمان زندگی میکنه باگل پسرش علی آقا که دقیقا٢ماهونیم از تو کوچیکتره،اومده بودن اونجا منم که از روزی که بدنیااومده بودندیده بودمش خیلی دوست داشتم برم ببینمش.وقتی دیدمش از تعجب شاخ درآوردم خیلییی بزرگ شده بود تقریبا اندازه ی تو بود فقط کمی لاغرتر.بدنیاهم که اومده بود ماشاا...مثل یه بچه ١ماهه بودهم هیکلش هم رفتاراش.خیلیی هم قدبلنده.بدنیاکه اومد قدش٦٠سانتیمتر بود،الانم فکرکنم از تو کمی قد بلند تر باشه.شایدم نه.البته نه اینکه تو قدکوتاه باشی عزیزم نه.اون خیلیی قدبلنده ماشاا...

اینم عکسایی از کیا خان وعلی آقا

عصردوشنبه هم رفتیم خونه ی عزیز جونی چون که زیاد اسرار کرد شبو هم اونجا موندیم.اونجاهم خوش گذشت خاله حکیمه بابچه هاش رهام وراحیل هم اومدن اونجا.کلا همیشه خونه ی عزیز خوش میگذره بس که عزیز مهربونه وبهمون میرسه.قلبخدا میدونه اندازه ی تو وبابایی دوسش دارم چون که خیلییییی خوبه نه اینکه باماکه بچه هاشیم،با همه رفتار خیلییی خوبی داره.سه شنبه هم تا ظهر خونه ی عزیز بودیم که بابایی اومد دنبالمون.از اونجا رفتیم خونه مامان بزرگی.عصر که عمه مریم از سر کار اومد خونه ی مامان جونی دنبال آروین،بهم گفت میخوام با همکارام بریم کافی شاپ دهکده تو هم باهامون بیا.با هم رفتیم باهمکاراشونم زود صمیمی شدیم خیلییی خانومای خوبی بودن.مژهتوهم اولش خوب بودی.اونجا ذرت مکزیکیو آیس پک و پیراشکی سفارش دادیم.تا آماده شدن یه خرده عکس گرفتیم اما توکه درست نمیذاشتی،همش تکون میخوردی.بعد سفارشمون که آماده شدخواستیم شروع کنیم که تو شروع کردی به گریه کردن هم گرسنت شده بود هم خوابت گرفته بود.اونجاهم نمیتونستم بهت شیر بدم شیر خشکم باخودم نداشتم چون از اون روزی بهت غذای کمکی میدم دیگه بهت شیرخشک ندادم.خلاصه به سختی ذرت مکزیکیو آیس پک رو خوردم یه کمی هم به دهن تو هم میدادم یه خرده آروم میشدی دیگه در آخر زدی زیر گریه وتوجه همه به ماجلب شده بود با گریه های تو.گریهدیگه زنگ زدم به بابایی بیاد دنبالمون.عمه مریمم گفته بود که همه مهمون همکارشون خانم رجبی هستیم.اما بس تو گریه کردی نپرسیدم چرا؟دستشون درد نکنه.زحمت کشیدن.با عمه مریم رفتیم خونه ی مامان بزرگی که عمه جون گفتن امروز تولد خانم رجبی بوده خیلیی ناراحتو شرمنده شدم که کاش لااقل یه تبریک خشکو خالی بهش گفته بودم.ناراحتخجالتخیلی زشت شد.اوه

چهارشنبه هم  که بابایی میخواست بره یکی از روستاهابرای خریدن یه گاو که واسه آقاجون قربونی کنیم ماهم با مامان بزرگو عمه نرگس باهاش رفتیم. بعداز دیدن گاو رفتیم کهنوج یکی از روستاهای سربنان،زیر یه درخت بزرگ١ساعتی نشستیم وچای وهندونه که بابایی آماده کرده بودوباخودمون آورده بودوخوردیم وبعدرفتیم توباغاش یه کمی گشتیم.جای خیلی قشنگوسرسبزی بود گرچه من قبلاهم زیاد رفته بودم.هوا خیلی سرد بود واسه همین سریع کلاه گرمتوبایه بلوز آستین بلندوشلوار تنت کردم چون یه رکابی وشرت تنت بود.اونجاهم خوش گذشت چندتا عکس گرفتیم اماچون نزدیک شب بودوتقریباهوا تاریک شده بودزیاد خوب نشدن.

پنجشنبه هم خاله حنانه اومد خونمون وتا شب موند.خیلی باهات بازی کرد وتو هم خوشحال بودی که یه همبازی پیداکردی.شبم باهم رفتیم خونه ی عزیز ومابعداز صرف شام برگشتیم خونه.

 

وروز جمعه.....بابایی بامامان بزرگی وعمومحمدعلی رفتن مراسم ختم یکی ازآشناهاشون قرار شدبرگشتن باهم بریم یه جایی واسه گردش.از اون روزی که آقاجون فوت شده تاحالا هیچ جایی واسه گردش نرفتیم چون بابایی اصلادوست نداشت بریم!گفتیم آخرین جمعه ی تابستونم هست ازاونجایی که عمه فاطمه هم اینجابودوعمه مریمم مرخصی داشت تصمیم گرفتیم بریم بیرون.تابستونای سالای پیش هیچ جمعه ای خونه نبودیم اما امسال فقط ٢بار با آقاجون به روستاشون رفتیم که دفعه ی اولی فقط ١٨روز داشتی دفعه ی دومی هم ١٠خرداد که ٢روز قبل از مرگ آقاجون بود،توهم ٥٣روز داشتی !یه بارم ٢خردادپنجشنبه باعمه وعموهای من وخاله حکیمه رفتیم بی بی حیات شبم خونه گرفتیم اونجاخوابیدیم.روز بعدشم اونجا بودیم.خیلی خوش گذشت!اونروزم ٤٥روز داشتی!دیگه بعدشم جایی نرفتیم...

تا بابایی اینا برگشتن عمه ها زحمت کشیدن همه ی وسایل موردنیازوآماده کردنوبابایی که اومدن راهی شدیم.مونده بودیم کجابریم چندتا روستارو رد کردیم تابالاخره یه روستارو واسه  نشستن انتخاب کردیم.شروع کردیم وسایلاروبردن که یدفعه دیدیم خاله حکیمه هم اونجابودن.لبخندخیلی خوشحال شدم همینجور اونا بادیدن ما.بابایی وعمه هادرحال بردن وسایل بودن که چندلحظه بعد یه اتفاق خیلی بدافتاد خیلییی بد.که کلا حال همه مون رو خراب کردوگردشمون زهرمون شد.میشه گفت یکی از بدترین اتفاقای زندگیم بوداوهخیلیی بد بود.متاسفانه نمیتونم بگم چه اتفاقی،اماهرچی بودهم آخرین جمعه ی تابستونمون رو خراب کرد هم شایدروزایی که آینده در پیش داریم.امیدوارم که اینطوری نباشه و هر چه زودتر ازیادهمه مون بره!حالا بزرگ شدی اگه ازم خواستی ومنم یادم مونده باشه حتما برات میگم گلم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (25)

مامان مبينا
31 شهریور 92 11:39
ماشالاكيا جون چه عمه هاي مهربوني داره . خوش بحالت مي شه كه هر روز ميان باهات كلي بازي مي كنن


مرسی عزیزم.آره خیلیی خوبومهربونند!
مامان مبينا
31 شهریور 92 11:40
تا باشه يكي آدمو دعوت كنه كافي شاپ ولي ماماني دفه ي بعد يادت باشه يه تشكر خشك و خالي بكني ...................


آره مهمون که باشی بیشتر میچسبه!حالا اگه دفعه ی بعدی باشه!!
مامان مبينا
31 شهریور 92 11:44
گلم ، خيلي خودتو ناراحت نكن. منكه نمي دونم چه اتفاقي افتاد ولي هر چي شده ، اينو بدون آدمها تا توي يك شرايطي ان خيلي سخت مي گيرنش. ايشالا بعدا فكر كردن و گذشتن ازش برات راحت تر مي شه .


به امیدخدا...انشاا...
مامان مبينا
31 شهریور 92 12:13
عزيزم آدم تا تو يه شرايطيه خيلي سخت مي گيره بعدها فكر كردن و گذشتن ازش برات راحت تر مي شه . ايشالا هميشه خوشيهات ادامه دار باشه و غم پشتشون نباشه


امیدوارم اینطوری باشه.ممنون عزیزم محبت داری!
مامان مبينا
31 شهریور 92 12:15
ايشالا كه هميشه خاطرات خوب تو ذهنت باشه و كياراد جونم از شنيدنشون خوشحال بشه .


مرسیییییی عزیزم لطف دارین...
بی هنر
31 شهریور 92 20:54
مفت خوری هم شانس میخواد..... والاااااا .
یه تریشه از شانستون بدین به ما!


واقعا هم شانس میخواد!و چه میچسبه غذایاهرخوردنی روبخوری که خودت پولی بابتش نداده باشی....
بی هنر
31 شهریور 92 20:56
منم اشکم در اومد چه برسه به این شازده تپل مپل!
شماها چندتا چطور دلتون اومد بخور بخور راه بندازین و شازده توپولیو بذارین تو آمپپاس! آمپاس نه، آآآآآآآمپاااااااااااس!


کاشکی اونم میتونست بخوره بهش میدادیم اصلا جدا براش سفارش میدادیم!(حالاچون مهمون بودیم این حرفوزدم!!!!!!!)
بی هنر
31 شهریور 92 20:58
یهنی کیاراد جون عاشقتم که اخلاقت حسابی مررررردونه است آخه فقط یه مرد اصیل ایرانیه که آرامش همه رو میگیره تا خیکش پر باشه


آره واقعا خیلی روشکمش حساسه!گشنه باشه دیگه هیشکیونمیشناسه.همه میگن به بابای من رفته.مامانم میگه بابام گشنه بشه کافر میشه.......
بی هنر
31 شهریور 92 20:59
ایشاالله همیشه به یللی و تللی دسته جمعی


ایشاا...البته اگه خوش بگذره واتفاقای بدی نیفته!!
بی هنر
31 شهریور 92 21:01
مامان کیا داره هنر معماری کافی شاپ رو به نمایش میذاره! نکنه معماری میخونین ننه کیا... یا اینکه رفتین تو کار ساخت وساز


آره دیگه ارزش به نمایش گذاشتنم داره،،،حالامعماری نخونم گرافیک که خوندم!!ایییششششش
بی هنر
31 شهریور 92 21:03
تقدیم به لبخند دلبرانه ی کیاراد جون:::::


نان را از من بگیر اگر می خواهی ، هوا را از من بگیر . . .
اما خنده ات را نه !
من دنیای خود را با ان ساخته ام . . . . .


ممنون از شعرزیباتون ولطف بی نهایتتون به پسرم!!
بی هنر
31 شهریور 92 21:05
خوبه که خاله خواهر زاده اختلاف سنی ندارن!!!!!! اصصصصصصصصصصصلا
خاله حنانه دقیقا داره نقش یه جغجغه رو بازی میکنه اونم پر رنگ


اختلاف زیادی نیست،9سالو6ماه......آره خوب گفتین!!
بی
31 شهریور 92 21:07
مام کیا. وان کوئیسشن!!!
اون عکس که کیاراد خان سوار روروئک شده. اون دوتا چیه رو زمین کنارش!!!! بنزین برای باک ماشینشه! یهنی اصلا رو ننوشته که دور از دسترس اطفال!


نه بابا.داروهاشن که باید نزدیکش باشن تا یادم بمونه بهش بدم!!!
بی هنر
31 شهریور 92 21:09
به من م بگین وقتی بزرگ شد من بهش میگم
دارم میمیرم از فضولی این شده حالم


چشم حتما!!اگه میتونستم بگم تو وبلاگم ثبت میکردم،متاسفم......
بی هنر
31 شهریور 92 21:12
تیکه آخر این پست یهو حالمو عوض کرد.....این شده حالم:::
.
.
.
چقدر خوب است که همیشه در زندگیتان کسی را داشته باشید
که حتی در نبودنش هم باعث لبخندتان شود!
دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد

حال من خیلییییی از حال شما بدتره...پس ناامیدنباشین!!
مامان شهراد
31 شهریور 92 23:22
ایشالا همیشه شاد باشید در کنار خانواده محترم



ممنون عزیزم.
مامان آروین
1 مهر 92 10:34
آرزو جون ایشالله همیشه خوش باشید

زندگی همینه گاهی خوشی گاهی ...

امیدوارم اینقدر در کنار گل پسری و بابایی مهربون خوش و خرم بااااااااااااااااااااااشید که اتفاقهای بد به چشمتون نیاااااااااااااااااااد و تو خاطرتون محو بشه . ببوس پسر ناز و ملوووووووووووووووسمو که واقعا دوسش دارم
مرسی،ممنون از محبتتون چشم لطف دارین






آیسان مامان ماهان
1 مهر 92 11:23
قربون مهربونی و تشکر از حضور گرمتونشرمنده نمیتونم امروز پستتون رو بخونم اصلا امروز دل و دماغ ندارم بعدا مییام حسابی از شرمنددگیتون درمیام



ممنون خواهش میکنم.طوری نمیشه میدونم حالتون زیاد خوب نیست،ایشاا...روحشون شاد باشه.
آیسان مامان ماهان
1 مهر 92 11:27
عزیزم خصوصی داری


بله.خییلیی ناراحت شدم عزیزم.واقعابرات متاسفم!خدارحمتشون کنه.
مامان كياراد
1 مهر 92 12:31
اميدوارم هميشه روزهاي خوب و خوشي داشته باشيد و ديگه هيچ وقت رنگ غم و نبينيد....


ممنون عزیزم!امیدوارم.......
زهرا مامان ایلیا (شیرین تر از عسل )
1 مهر 92 13:52
چه قدر اتفاقات جور واجور


آره واقعا!!
ازاده
1 مهر 92 22:54
امیدوارم همیشه شاد شاد شاد باشی پس هیچ روزی ناراحتی براتون نباشه


امیدوارم!ممنون...
الی مامی آراد
2 مهر 92 10:30
ماشالله همش مهمونی و گردش این بچه ها تا یه مهمونی میریم همش گریه می کنن انشالله بزرگتر میشه بهتر میشه عزیزم تو هر کاری حکمتی هست حتی تو اتفاقات بعد که شاید ما ندونیم چه حکمتی تو اون کار است الهی همیشه شاد وخوش باشین گلم مممنونم که پیشمون اومدین ییخشید من شما رو لینک نکرده بودم الان لینکتون میکنم کیاراد جونم رو ببوسین


ممنون عزیزم.آره توهر چیزی یه حکمتیه!خواهش میکنم،چشم...
مامان پندار
3 مهر 92 2:26
آرزو جون الهی که همیشه فقط و فقط اتفاقات خوب براتون رقم بخوره ..... کیاراد جونمو ببوس از طرف من


ممنون عزیز دلم چشم حتما.
مسیحا
3 مهر 92 17:55
انشالله زندگیتون پر از شادی باشه و لبهای کیاراد جون همیشه خندون


ایشاا...ممنون ازمحبتتون‏!‏