6ماهگیت مبارک
ماهه شد...
بهونه ی قشنگ من رفیق روز تنگ من
پری قصه های من شاپرک سفید من
امید فرداهای من پسر رویاهای من
6ماهگیت مبارک
سلام به پسر مامان.عشق 6ماهه ی مامان،6ماهگیتو بهت تبریک میگم گلم.ایشاا...واسه 60سالگیت هم خودم برات پست بزارم عزیزمالان که بهت نگاه میکنم،میبینم دیگه از حالت نوزادی بیرون اومدی و داری جدی جدی بزرگ میشی.ایشاا...همیشه شادو سلامت باشی ومامانم شاد کنی!ببخش نتونستم زودتر برات پست جدید بزارم،آخه اصلا وقت نکردم!پنجشنبه وجمعه که باخاله حکیمه اینا رفتیم بم خونه عمه ی من بهشون سر بزنیم،چندوقتی همش تماس میگرفتن که بریم وچون زمان رسیدن خرماهم بودگفتن که بریم واسه خودمون خرماهم بیاریم.آخه هرسال موقع رسیدن خرماها میریم هم بهشون سر میزنیم هم خرما میاریم.ازاون روزی که به دنیااومدی دورترین جایی که رفتی مسافرت به بم بود،فکر نمیکردم اینقدر اذیت بشیم هم تو هم خودم.هم تو ماشین که از هر دوطرف به گرما خوردیمو تو هم اصلا شیر نمیخوردی آخه عادت داری فقط کنارت بخوابمو شیر بخوری یکی هم موقع خوابت.خونه ی عمه که خییلی خوش گذشت چون واقعا مهمون نوازن و واقعا تو مهمون نوازی سنگ تموم میذارن تنها بدیش خواب کردن تو بودکه اونجاتو اون شلوغی خواب بری!بچه های عمه که به ترتیب9سال_8سال و7سال دارن وراحیلورهام بچه های خاله هم بودن.خیلی شلوغ میکردنوتوهم به سختی خواب میرفتی وزودم بیدارمیشدی.پارسال هم همین موقع باخاله رفتیم.اونموقع2ماه تورو بارداربودم.اماپارسال واقعاخیلی خیلی خوش گذشت!عالی بود...عصرجمعه هم برگشتیم.الان دیگه فهمیدم اصلا به این زودیا نمیشه ببریمت مسافرت چون قراربودبریم مشهدامامیدونم الان هم خودت اذیت میشی هم ما.پس هرچه زودتر بزرگ شوراحت وهمه جوره بخواب،سریع هم بیدارنشو،درهمه حال شیرتوبخور،اونموقع میریم یه مسافرت3نفره تاکلی کیف کنیم.
الان دیگه بهت حریره بادام هم میدم.تو هم خیلی دوست داریو بالذت میخوری.راستی دیروز هوایه خورده سردشده بودما هم رفتیم بیرون دیشب آبریزش بینی داشتیو اصلا حالت خوب نبود فکرکنم بازم سرماخوردی!من بعد دیگه قشنگ باید بپوشمت وگرم بگیرمت تاکمترسرمابخوری.صبحی هم بابابایی بردیمت مرکز بهداشت برای واکسن6ماهگیت!تو که خواب رفته بودی اونجاگذاشتمت روتخت بیدارنشدی خیلی خوابت میومدبعدآقای دکتریه قطره ریخت تودهنت بیدارشدی!بابایی که راضی نمیشدبیادداخل.میگفت طاقت نداره ببینه گفتم بایدبیایی منم نمیتونم.دیگه اومد پاهای تو روگرفت منم کنارت وایسادم وقتی بهت واکسن زدن خیلیی گریه کردی به هر2تاپات زدن .بابایی که خیلی ناراحت شده بودآخه خیلی روت حساسه.بعدوزن وقدت روهم اندازه گرفتن که خداروشکر خوب بود!بعدبابایی مارو برد خونه ی عزیز که اگه اذیت کردی دست تنها نباشم.منم فورا بهت قطره استامینوفن دادم اما خییلی گریه میکردی دستمون که به پات میخورد بیشتر گریه میکردی بمیرم برات معلوم بود درد داشتی با عزیز گذاشتیمت تو پتوت خوابت کنیم اصلا آروم نمیشدی همچین مظلومانه ناله میکردی دلم کباب میشد بعداز نیم ساعتی دیگه خواب رفتی.عصری هم بابایی اومد دنبالمون اومدیم خونه بهتر شدی اما بی حالی و تب داری.الان بهت قطره استامینوفن دادموخوابت کردم.ایشاا...فردادیگه خوب بشی گلم چون اصلا طاقت ندارم اینطوری ببینمت،
اینجا هم که داشتیم میرفتیم بم پیش بابایی بودی که ازت عکس گرفتم!داشتی به رهام پسر خاله نگاه میکردی.
اینجا من صدات زدم برگشتی منو نگاه کردی!
این عکستو دوست دارم.به نظرم بامزه شده جیگرمی بخدا