سالگرد ازدواج...
سالگرد یکی شدنمان مبارک...
محمد جواد جان:
بایک دنیا شور واشتیاق وضوی عشق می گیرم و
پیشانی بر خاک میگذارم وخداوند را شکر میکنم که
ما را بایکدیگر آشنا کرد.آرزو میکنم در لحظه لحظه ی
زندگی مشترکمان در کنار فرزندمان عاشقانه
وصادقانه به پیوندی که بسته ایم تا ابد وفادار
باشیم...
دیروز ١٥ آذر١٣٩٢ بود و چهارمین سالگرد عقد منو بابایی،سالگرد به رسیدن ویکی شدنمون،به همین مناسبت قرار بود دیشب بریم بیرون،امـــاازاونجایی که من از دیروز عصر یه دفعه وبرای اولین بار دندون درد شدید گرفتم وکلی حالم بد بود.واسه همین به بابایی گفتم بزار واسه فردا شب میریم.(البته بخاطر خودم که دندون درد بودمو دیگه نمیتونستم چیزی بخورم)از اونجایی که دندونم خیلی درد میکرد بابایی گفت بیا بشین تخته نرد بازی کنیم شاید یادت بره!اومدیم طبق روال اکثر شبها که تو خواب باشی نشستیم با بابایی چند دست تخته بازی کردیمو بر عکس شبای دیگه که همش من بابایی رو میبردم دیشب همش بابایی میبرد وچند باری نزدیک بود مارس هم بشم!حالا فکرنکنی بازیم خوب نبود ها چون دندونم درد میکرد اصلا نمیفهمیدم چه جور بازی میکنم.وگرنه شبای دیگه فقط خودم برنده ام وبابایی هم حرصش میگیره و همش میگه هیچکس مثل تو از تاس انداختن شانس نداره!خلاصه دیشب به دلیل حال بدم از بابایی باختمو اعصابم خرد شدو دندونم بیشتر درد گرفت.واسه همین تخته رو جمع کردمو یه فکر دیگه کردم.رفتم فیلم جشن عقدمونو گذاشتمو به یاد٤سال پیش نشستیم ٣تایی نگاش کردیم.یدفعه رفتم تو حالو هوای اونشب،واقعا چه شبی بود!میتونم بگم بهترین شب زندگیم بود...خلاصه بادیدن فیلم یه خرده حالم عوض شدو دندون دردمم یادم رفت،امـــا آخراش حالمونم گرفته شد.با دیدن آقا جون تو فیلم خیلی ناراحت شدیم.واقعا جای خالیشو حس کردم.بابایی هم که واقعا میتونستم ناراحتیشو تو صورتش ببینم واسه همین پشیمون شدم که فیلمو گذاشتم.خیلی دلم برای آقا جون تنگ شده.خدا رحمتش کنه...
اونموقع دیگه ساعت١١ شده بود تو هم وسطای فیلم خواب رفته بودی،بابایی هم جلو تلویزیون بود منم پاشدم اومدم پشت کامپیوتر که این پستو نوشتمو آپ کنم که خواستم ثبتش کنم دیدم اینترنت قطع شدهخیلی اعصابم به هم ریختواسه همین امروز صبح آپ کردم.این هفته گذشتو خدارو شکر تو هم سرماخوردگیت کامل خوب شدهامیدوارم دیگه سرما نخوری گلم.١٢آذر هم تولدآروین پسر عمه بودکه ٧آذر پنجشنبه ی اون هفته براش جشن گرفتن.خیلی جشن قشنگی بود.عمه جون خیلی زحمت کشیده بودن.بازم به آروین جون تبریک میگم.تولدت هزاران بار مبــــارک عزیزم....
اینم از عکسا...
آروین جون کلاهشو نمیذاشت عمه گذاشت سرتو که آروین گریه شدوکلاهشو گذاشت سرش.
اینجا هم با فریناز دختر عموی بابایی نشستی.
اینجا هم فکر کنم داری شعر تولد میخونی
الهی من قربون تو برم نفســــمعاشــــقــــــتــــــــــم