کیا نگو،بلـــا بگو...
سلام به نفسم،بازاومدم سراغ این دفترخاطرات ومثل همیشه ازتو بگم،ازتو که الان دیگه بهت نگاه میکنم دیگه اون کیاراد کوچولو نیستی،هم ازدیدن کارایی که میکنی میگم هم ازخودت که ماشاا...قدکشیدی وبزرگترشدی!الان یک هفته ای هست که سینه خیز رفتنت به سمت جلو خیلی تندشده اصلا نمیشینی،فقط میخوای بری وازهمه چیزسردربیاری.تابخوام برم توآشپزخونه برات حریره بیارم میبینم توهم توآشپزخونه ای،ازپله کوچیکی که دم آشپزخونه هست راحت میای بالا اما ازآشپزخونه که بخوای بیای بیرون یه خورده میترسیدی ازپله بیای پایین وگریه میشدی که بیام بیارمت،چندبارم به سرافتادی روزمین!اما ازدیروز چندفعه ای خودت تونستی بیای پایین.ازاین به بعدباید حواسم به همه چیزباشه ویک ثانیه هم ازت غافل نشم.چون هرچی روزمین ببینی برداریوبلافاصله تودهنت میذاری.میزای جلومبلارم باید بردارم دیگه.چون دست میزنی بهشون وبلندمیشی.دیگه هرچی رومیز هست میریزی پایین،گلدان مسی هم که گذاشتم رومیز امروز گرفتی خواستی بزنی توسرخودت که من از راه رسیدم شانس آوردی چون خیلی سنگینه.ازمیز تلویزیونم میری بالا وهرچی رومیزگذاشتمو برداری.خلاصه بگم همه چی برای تو دیگه خطرناکه!وسایل تزئینی روهم باید جمع کنمو وقتی بزرگ شدی دوباره بیارمشون وسط البته تااون روز دیگه ازمدرفتنو به دردمم نمیخورن.اینم بگم که سایز پوشکت هم دیگه بزرگ شده،این روزا هم همش آبریزش بینی داری.راستی گلم بابایی ازبچگیت همش میخواست سرتو باماشین بزنه،میگفت موهاش پرمیشن ومن که اصلا خوشم نمیاد همش میگفتم بزارواسه زمستون چون شاید سرش ماشین بشه بهش نیادلااقل بشه کلاه سرش بزاریمو رومون بشه یه جایی ببریمش(البته توهمه جوره جیگرمن هستی)خلاصه چندروز پیش گفت آرزو دیگه زمستون رسید ومن میخوام سرکیاروکوتاه کنم،منم هرچه اسرارکه این کارونکن موهاش به این زودی درنمیان پشیمون میشی راضی نشدکه نشد!رفته بودشانه ی ماشین همه اندازه شوواست گرفت واومد خونه که سرتوماشین کنه.منم ناراحت.خلاصه یه پیشبندبرات بستو چندتا اسباب بازی هم بهت دادکه سرگرم بشی همین که ماشینو روشن میکرد یه خرده میترسیدیو روتو به طرف ماشین میکردیو نمیذاشتی بابایی کارشوبکنه!بابایی هم هرکارمیکردسرگرم بشی که کارشوانجام بده تو یه لحظه هم مجال نمیدادیو همش سرتو میچرخوندی،بابایی هم دید نمیشه دست گذاشت رو سرت که تکون نخوری ماشیو گذاشت اول کناره های گوشتو بگیره که یدفعه صدات جیغت بلندشدوآنچنان گریه میکردی که خدامیدونه.بابایی هم ترسیدوسریع بغلت کردوبسختی آرومت کردنفهمیدیم چراهمچین گریه شدی،بابایی دیگه پیشبندتو درآوردو بیخیال ماشین کردن موهات شدمنم خوشحال ومسرور...بعدکه خودم گرفتمت داشتم موهاتو نگاه میکردم که یدفعه نگام افتاد به پشت گوشت که خونی بود بمیرم برات چون پوستت نازک بوده بابایی همین که ماشینو گذاشته پشت گوشت توهم تکون خوردی خورده به گوشت اینجوری شدی بعدزدی زیرگریه!منم قیافه ی حق به جانب گرفتموروبه بابایی گفتم محمدجوادبیابچه روببین به چه روزی انداختی! دیگه حق نداری بخوای سرشوماشین کنی.اونم بیچاره بادیدن گوشت خیلی نارحت شدودیگه چیزی نگفت امیدوارم که ازسرش رفته باشه.
بگذریم موضوع دیگه اینکه دیروز١٠دی ماه تولدمن بود،صبح که ازخواب پاشدم اول به بابای خودم زنگ زدم چون آقاجونم مثل من ١٠دی ماه به دنیااومده .تبریک گفتمو اوناهم به من تبریک گفتنو بعددیدم یه پیام ازهمراه اول بهم رسیدوبازش کردم دیدم تولدم روبهم تبریک گفته و٢٤ساعت مکالمه ی رایگان هم بهم داده!منم خوشحال وتواین فکربودم که امروز به کدوم دوستام زنگ بزنم وکلی حرف بزنیم.دیدم به گوشی بابایی هم یه پیام اومد سریع پریدم بازش کردم دیدم اونم پیام تبریک تولدو ٢٤ساعت مکالمه رایگان!جاخورده بودم یدفعه یادم اومد سیم کارت بابایی هم به نام منه.دیگه خوشحالتـــــــر....کاراموکردمو خداروشکرتعطیل بود و بابایی هم خونه بود.من که اصلا به روی خودم نیاوردم امروز تولدمه بابایی هم هیچی نمیگفت،منم مثل سالهای پیش منتظرسورپرایزش بودم.خلاصه ظهرشدوخبری نشد بابایی هم دریغ ازیه تبریک خشکوخالی.منم ناراحت که نکنه یادش نیستو اگرم یادش باشه امسال دیگه چون مادرشدم سورپرایزی توکارنباشه ودیگه ازکارایی که سالهای قبل برام میکرد خبری نباشه.خلاصه ظهربرای نهار مهمون یکی ازآشناهای مامان بزرگی بودیمو بعداز نهار دیدم مامان بزرگی وعمه ها وعمو هم دارن باهامون میان خونه.دیگه گرفتم قضیه رو...یه خرده دلم قرص شدواومدیم خونه دیدم بابایی همه ی وسایل لازم برای آش روآماده کرده وازمامانش خواست که زحمتشوبکشه،بعدازم خواست به عزیزوخاله هاهم زنگ بزنم بیان اینجا دورهم باشیم.بعدازرب ساعتی اونا هم اومدن.منم که خیلی دست پاچه شده بودم نمیدونستم چیکارکنم توهم همش میخواستی بیای پیش خودم.ازیه طرف ازبابایی ناراحت شدم که بایدبه خودم میگفت تاآمادگی برای داشتن مهمون روداشته باشم ازیه طرفم بهش حق دادمو گفتم اگه میگفت که دیگه سورپرایز نمیشد !آخه بابایی اخلاق خاصی داره وکلا تو کارسورپرایزه.اونم چه سورپرایزایی!خلاصه آش آماده شدو صرف کردیم خیلی خوب شده بود بعددیدیم بابایی بایه کیک ازدراومد تو وبازم سورپرایزم کرد!همه ناراحت شدن که کاش زودترگفته بودین ماهم دست خالی نیایم اما بابایی گفت چون امسال تولدآرزومصادف باشهادت بوده نخواستیم جشنی چیزی باشه فقط میخواستم خودمون دورباهم باشیم! خلاصه کیک روهم صرف کردیمو دیدم بابایی هم هدیه ای بهم نداد خیلی تعجب کردم!نه اینکه توقع داشتم حتمابرام چیزی بخره نه،چون هرسال باهدیه اش خیلی سورپرایزم میکرد وامسال چیزی توکارنبودتعجب کرده بودم.خلاصه شب رسید وما هم بامامان بزرگی واسه شام خونه ی عمه بابایی دعوت بودیم،ازیه طرف عزیز جون هم به مناسبت تولد آقاجون میخواست دیشبو مهمونی بده اما چون دیدمادعوت داریم مهمونی روموکول کردن به امشب.آخرشب که ازخونه ی عمه جان اومدیم من اومدم تو اتاق تو رو خواب کردم وقتی اومدم بیرون دیدم یه کارتون که یه توستر داخلش بود رومیزه!بابایی گفت بیااینم هدیه ی تولدت ببین خوبه،اگه نیست برو عوضش کن.منم که خیلی خوشحال شدموتودلم کلی قربون صدقه اش رفتم بادیدنش گفتم خیلی خوبه اماچرا عصری بهم ندادی؟گفت نخواستم جلومهمونا بهت بدم که ناراحت نشن دست خالی اومدن.منم درکش کردمو ازش تشکرکردم بابت این همه خوبیش...
اینم عکسای آقاکیاراد ما...
تو روروئک که هستی بهت میگم کیا بر مامان ژست بگیر خودتو میدی عقبو شروع میکنی ذوق زدنالهی مامان فدات بشه که اینقده باهوشی
اینجادیگه بس خودتو بردی عقب روروئکت میخواست چپ شه
اینجادیگه خیلی رفتی عقبو میخواستی پشت سرتو هم نگاه کنی
داری میای پایین
الهی من فدای عشقم بشم که اینقده دلبری میکنه برا مامانش
اینم کیک تولدم،بابایی گفت چون تعطیل بوده بهتر از این گیرم نیومد!
اینا هم مهمونای کوچیک ما،آروین پسرعمه،رهام پسرخاله.
کیاراد حمله به سوی کیک...
بالاخره به کیک ناخون زدی!
آروین ورهام هم قایمکی به کیک ناخون میزدن!
اینم هدیه ی همسرعزیزم.