کیا نگو،بلـــا بگو...
سلام به نفسم،بازاومدم سراغ این دفترخاطرات ومثل همیشه ازتو بگم،ازتو که الان دیگه بهت نگاه میکنم دیگه اون کیاراد کوچولو نیستی،هم ازدیدن کارایی که میکنی میگم هم ازخودت که ماشاا...قدکشیدی وبزرگترشدی!الان یک هفته ای هست که سینه خیز رفتنت به سمت جلو خیلی تندشده اصلا نمیشینی،فقط میخوای بری وازهمه چیزسردربیاری.تابخوام برم توآشپزخونه برات حریره بیارم میبینم توهم توآشپزخونه ای،ازپله کوچیکی که دم آشپزخونه هست راحت میای بالا اما ازآشپزخونه که بخوای بیای بیرون یه خورده میترسیدی ازپله بیای پایین وگریه میشدی که بیام بیارمت،چندبارم به سرافتادی روزمین! اما ازدیروز چندفعه ای خودت تونستی بیای پایین.ازاین به بعدباید حواسم به همه چیزباشه ویک ثانیه هم ازت ...
نویسنده :
مامان آرزو
15:48