يك روز تعطيل...
امروز صبح كه از خواب پاشدم عمه مريم زنگ زد كه باهاشون بريم روستاشون.ولي متاسفانه نشد بريم!چون خاله حكيمه ديشب بابچه هاش(راحيل و رهام)اومدن اينجاموندن.چون شوهرش بخاطر مريضيه باباش ديشبو تو بيمارستان بودن.رهام كه ساعت5سحرخيزپا شده بود و اومده بود بالاي سر تو و همش صدات ميكرد داداششي...داداششي!من بيدار شدموگرفتمش يه خرده بوسيدمشو گفتم آروم باش داداشي آخ شده لالا كرده.باز رفتي سراغشو اينقده گفتي داداشي كه بيدار شد.همچين ذوق ميزدي كه بيدار شده خدا ميدونه.بعد چندتا عكس گرفتيم... اينجا گفتم رهام ژست بگير! بعد خاله تو رو گذاشت رو دوش رهام.رهام هم اول خوشحال شدو ميخنديد. بعد مثل اينكه رهام خسته شد گفت آخ ماما...بعد يدفعه خودشو كش...
نویسنده :
مامان آرزو
12:24