شاهزاده ام کیارادشاهزاده ام کیاراد، تا این لحظه: 11 سال و 21 روز سن داره

شاهزاده خونه ما

شاه پسرم5ماهه شد!!!!

سلام به گل پسر قشنگو جیگرو عزیزو ناناز خودم ٥ماهه وجودت خیلی چیزارو توزندگیمون تغییر داده ٥ماهه که همه ی زندگیمون تو شدی ٥ماهه همه ی امیدو دلخوشیمون تو زندگی تو شدی!5ماهه حالو هوای خونمون کلا عوض شده وما پراز هوای توییم. آخ چی بگم از دوست داشتنت که هر چی بگم کم گفتم عزیزکم!واسمون خیلی عزیزی بخصوص برای بابایی.آخه خیلی خیلییییی دوست داره وخیلی مواظبته.یعنی در مقابل من که مادرتم بابایی خیلی بیشتر از من مواظبته وبه فکرته.آخه خیلیی روت حساسه.منم خیلی دوست دارمو عاشقانه میپرستمت ولی یه وقتایی فکرمیکنم بابایی خیلییی بیشتر از من دوست داره.یعنی نهایت دوست داشتن.همش بایدبخاطرتو باهم بحث کنیم.خونه که باشه همش میگه بچه رو شیر دادی گرسنه نمونه ؟پ...
20 شهريور 1392

5 ماهگی پسرم

٥ماهگیـت مبارک گل قشنگم   تو اومدی تو خونمون*نشستی رو جونمون با اون دو پای کوچیکت*قدم زدی رو چشمامون با اون نگاه خوشگلت*بهار کردی خزونمون با این همه ناز و ادات*شیرین شده زندگیمون آهای آهای پسر من*تویی تویی عزیزمن تویی تویی نگار من*شمع شبای تار من پسر ما کیاراد*پادشاه جوانمرد تا این زندگی،دست از من بر ندارد!از دوست داشتنت دست بر نمی دارم....... از تو که می نویسم قلبم که هیچ!                       قلمم هم می ایستد.... تو همان شقایق مع...
16 شهريور 1392

کیاراد پسر خوبی شده!

سلام به پسر نازم این دفعه با خوشحالی اومدم برات بنویسم از اون روز که قصد کردم از گهواره بگیرمت،رفتیم خونه عزیز جون ٢ روزم اونجا موندیم،خدارو شکر اصلا اذیت نکردی!موقع خوابتم شیر میخوردیو خواب میرفتی!برای همه مون تعجب آور بود که بدون گهواره خواب میرفتی و بهونه نمیگرفتی بعد تو خونه که اومدیم،تا میتونستم بدون گهواره خوابت میکردم دیگه اگه خیلی بهونه میاوردیو گریه میکردیو خواب نمیرفتی میذاشتمت تو گهواره تا١٠ میشمردم خواب میرفتی بلا گفتم کم کم ترکت بدم یدفعه شاید برات سخت باشه و اذیت بشی عزیز دلم یه روز در میون اگه گریه کنی یه نیم ساعتی میذارمت تو گهواره، تا آخر هفته بعد اون اگه خدا بخواد،دیگه کلا گهوارتو جمع میکنم! راستی الان دیگه خدارو شکر اصلا ...
11 شهريور 1392

کیاراد و دردسراش!!

سلام به گل پسر خودم!عزیزم روز به روز که داری بزرگتر میشی باهوش تر و فهمیده تر میشی و دردسراتم بیشتر(فدای سرت )نمیدونم همه ی بچه ها تو سن تو اینطورین یا تو اینجوری شدی؟؟روزا اگه خواب باشی که هیچی،اگه بیدار باشی فقط باید کنارت باشم یا بغلت کنم خلاصه تو بیداریت کلا باید در خدمتت باشم وگرنه ناجور گریه میکنی،خیلی بده اینجوری هستی واسه نهار یا شام هم که بخوام آشپزی کنم و بابایی هم نباشه دیگه کارم زاره خیلی سختمه تا من غذامو درست میکنم اینقدر گریه میکنی که خدا میدونه هیچ جورم آروم نمیشی یه آشپزی بخوام بکنم باید١٠٠بار برم آشپزخونه و برگردم پیش تو!یه وقتایی هم میبرمت تو آشپزخونه پیش خودم!من آشپزی میکنمو تو هم نگاهتو از روم بر نمیداری که نکنه بذ...
5 شهريور 1392

میخوام فقط از تو بگم..........

پسر گلم الان که مسیر4-5ماهگیو طی میکنی،دیگه از حالت نوزادی بیرون اومدی و ماشاا...روز به روز داری بزرگتر و خوردنی تر میشی عشقم. الان دیگه خیلیی هال میده باهات بازی کنیم!منو بابایی که نوبتی باهات بازی میکنیم توهم از خداته یکی باهات حرف بزنه وبازی کنه که تو هم از اون خنده های قشنگت تحویلش بدی.چندروزه باز سرما خوردی گلم2هفته نیست خوب شده بودی،بازم سرماخوردی.خیلی حساسی یه کم بادبهت بخوره سرما میخوری.خیلی برات ناراحتم!تو تابستون گرم همش سرماخورده بودی دیگه زمستون تکلیفت معلومه. راستی تازگیا آواز خونم شدی.همینجور باخودت میخونی و صدا میدی.بخصوص زمانی که دارم برات لالایی میخونمو خواب میری! امروز اومدم فقط از تو بگم گلم منظورم خصوصی...
2 شهريور 1392

من و عشقم...

بازم سلام به گل پسر خودم... خوبی مامان؟سلامتی ایشاا...؟چی بگم برات عشقم؟؟اصلا چی دوست داری بگم؟از گریه کردنات بگم؟از بی تابی هات بگم؟از بهونه گرفتنات بگم؟یا از خودت بگم؟؟!! از خودت بگم بهتره،اونا همه ناراحت کننده است!! پسرم چند وقتیه آب از دهنت میاد،این چند روزا بیشتر!همشم انگشتات تو دهنته!بعضی ها میگن میخوای دندون در بیاری،بعضی ها هم میگن نه هنوزه زوده براش!نمیدونم عزیزم،ایشاا...که خیره. راستی امروز یه صحنه ی جالبی ازت دیدم!از چند وقت پیش وقتی میخوابوندمت،به زور میتونستی فقط بچرخی و به شکم بخوابی ولی دستات زیر شکمت گیر میکرد و نمیتونستی درشون بیاری امروز که خوابونده بودمت خودت چرخیدی و به شکم شدی،دستات که زیر شکمت بود،اینقده...
28 مرداد 1392

درد و دل با پسرم............

سلام پسرنازم.بازم مامانی اومده از تو بگه و واسه تو بنویسه،تو که حالا 4ماهه شدی!! ماه به ماه که میگذره تو هم یه تغییراتی میکنی!کارای جدیدتر انجام میدی و این نشون بر بزرگ شدنته عزیزم! پسر گلم خیلی ازت ناراحتم....خییلی اینقده که دلم نمیخواد پامو از خونه بیرون بذارم!چون هیچ جایی غیر از خونه ی خودمون آرومو قرار نداری!همش میخوای گریه کنی چند روز پیش رفتیم خونه ی دایی علی(دایی مامانی)سر بزنیم.وااای که چقدر گریه کردی نمیدونم چرا؟؟هر جایی غیر از خونه ی خودمون باشه همش بی تابی میکنیو در آخر کارت میشه گریه کردن!اونم چه گریه هایی!! هم اینکه اونجا شلوغ بود واینکه خوابتم میومد و یه جای ساکت میخواستی و یه گهواره!خیلیی گریه کردی درآخر مجبور شدم...
24 مرداد 1392