شاهزاده ام کیارادشاهزاده ام کیاراد، تا این لحظه: 11 سال و 21 روز سن داره

شاهزاده خونه ما

پسر شکمو....

چیه بازم اومدین منو ببینید؟؟! برید الان اعصابم خیلی خرده!! مامانم اومده یه چیز خوشمزه بهم داده اما خیلی کم! ولی من بازم میخوام! مامان بازم بهم بده خدایا تو بهش بگو،من هنوزم میخوام به چه زبونی بگم دل درد نمیشم!! مامان گریه میکنم ها... ماماااان....بازم میخواااااااممممممم مامانم واسه اینکه منو ساکت کنه بهم آب نبات میده فکر کرده من یادم میره! ولی من گولشو نمیخورم دیگه آب نباتم نمیخوام! اصلا باهات قهرم مامانی     ...
23 مرداد 1392

کیاراد 4 ماهه شد...

4ماهگیت مبارک گل مامان برای اونکه همه ی زندگیمه... دوست دارم...دوست داشتنت مهمتر از جونه برام این بدترین گناهه که از تو به جز تو رو بخوام........   صدای قلب نیست...... صدای توست که در سینه ام میدوی....... کافیست بایستی...کافیست خسته شوی!!.........   بخند عزیزم فردا تو راهه/حلقه ای از نور تودست ماهه بخند عزیزم شب غرق رازه/پنجره های خوشبختی بازه میخوام تو چشمات اشکی نلغزه/جوری بیام که برگی نلرزه به فکر اینم...که غم بمیره/چیزی نگم... که دلت بگیره باتو رو ابرا...قدم گذاشتم/من آرزویی جز تو نداشتم!!...   لبخ ند آرامت...با چه اعجازی آتش تند بغض هایم...
21 مرداد 1392

عید فطر....

وای که چه زود گذشت!!   پارسال عید فطر29مرداد1391بود. شب خونه مامان بزرگ (مامان بابایی) دعوت بودیم. همه دور هم جمع بودیم. چند روز بود یه حال دیگه ای داشتم. همش حس میکردم شاید حامله باشم! 1 سال ونیم از عروسیمون میگذشت. تا 1 سال که خودمم میگفتم هنوز زوده واسه بچه دار شدن. بابایی هم که میگفت تا 3-4سال دیگه بعد از 1 سال خودم خیلیی هوس بچه کرده بودم واسه همین به سختی بابایی رو راضی کردم تادیگه بچه دار شیم من یه خصوصیت بدی هم دارم که اصلا صبر ندارم. اگه یه چیزیو بخوام تا بدست آوردنش خیلی بی تاب و بیقرارم .2ماهی بود که منتظر همچین اتفاقی بودم و از اونجایی که علائمش رو هم داشتم حس ششمم میگفت حامله هستم شب که خواستیم از خونه ی مامان بزر...
18 مرداد 1392

رمضان و شبهای عزیزش

سلام پسر گلم.بازم اومدم ازتو بگمو واسه تو بنویسم!واسه تو که تموم زندگیم شدی!!خدارو صدمرتبه شکرسرماخوردگیت کاملاخوب شده.ایشاا...دیگه هیچوقت مریض نشی گلم که مامانی دق میکنه ماه رمضونم دیگه داره تموم میشه.مامانی هم نتونست امسال بخاطر تو شاه پسر روزه بگیره واز همه ی این شبهای عزیزفیض ببره!البته شب قدر دومی(شب بیست ویکم)که شب شهادت حضرت علی (ع)بود رفتیم خونه ی عزیز(مامان مامانی).اونجا تو رو خواب کردم گذاشتمت پیش بابایی و عزیز وآقا جون.بعد خودم با خاله حکیمه واسه احیاء رفتیم یه مسجد کنار خونه ی عزیز که گفتم اگه بیدار شدی بتونم زود خودمو برسونم.آخه به هیچکس انس نداری هیشکی نمیتونه بغلت کنه سریع میزنی زیر گریه فقط پیش خودم آرومی!!مسجد که رسیدیم نیم...
17 مرداد 1392

تولدت مبارک

یکشنبه مورخ 15/09/1388 مصادف با عید سعید غدیرخم پیوندمان در آسمان بسته شد . مراسم عقدکنان آرزو و محمدجواد سه شنبه مورخ 20/02/1390 مراسم عروسیمون بود . روز بعد از عروسیمون برای ماه عسل عازم زیارت قبر رسول الله شدیم . در این سفرم از خدا خواستم که یه پسر سالم و صالح به ما عطا کنه . به یمن ورودش در سالهای آتی چند دست لباس پسرانه خریدم و در همه اماکن از جمله حرم رسول الله و خانه خدا متبرک کردم .   پسر عزیزم آقا کیاراد سه شنبه 20 فروردین 1392 ساعت 11:20 با وزن 3300 و قد 52 سانتیمتر توسط دکتر یلدا پورحسن در بیمارستان امام علی (ع) به دنیا آمد . فرشته آسمانیم ، زمینی شدنت مبارک   ...
13 مرداد 1392

بچه خوشتیپ!!

چیه!بچه خوشتیپ ندیدین؟؟؟!! نه خداییش خوشتیپ تر از من دیدین؟؟ چی گفتین؟؟دیدین؟؟؟!! اعصاب منو خرد نکنید!گریه میکنم ها!! باشه گریه نمیکنم پس فقط من خوشتیپم هوررا....شدم بچه خوشتیپ اینم یه بوس میفرستم واسه شما حالا برید میخوام دستامو بخورم!! ...
11 مرداد 1392

روزهای کیاراد...

پسر گلم بازم اومدم از تو بگم.تو که هر چی بزرگتر میشی عشق مامان نسبت بهت هزار برابر بیشتر میشه!!تو که دنیای مامان شدیو خودتم نمیدونی@تو که هر چی از دوست داشتنم بهت بگم کم گفتم نفسم ...پسر گلم خدارو شکر سرما خوردگیت بهتر شده ولی خوب خوب نه!این چند وقت خیلی غصه تو خوردم.مریض که شدی فهمیدم دیگه تو زندگیم هیچی برام مهمتر از تو نیست!همش سر نماز سلامتیتو از خدا میخواستم.به امید خدا-ایشاا...کم کم خوب بشی عشق مامان. عزیزم چند وقته عادت کردی دستاتو میخوری!!هر چی هم میخوام نذارم نمیشه!! وقتی بیدار باشی یا من یا بابایی حتما باید کنارت بشینیمو تنهات نذاریم وگرنه گریه میکنی.وقتی بخوام کارای خونه رو انجام بدم و بابایی هم نباشه ...
5 مرداد 1392

عكسهاي آتلیه

پسر گلم 1 ماهه كه شدي يعني 20 ارديبهشت سالگرد ازدواج منو بابايي هم بود!واسه همين به پيشنهاد بابايي رفتيم آتليه چند تا عكس واسه يادگاري انداختيم.خيلي بی قراری میکردی تا دیگه خواب رفتی! به سختي اين عكسارو  انداختيم!!   ...
4 مرداد 1392

خونه ي مجده جون

امروز صبح يكي از دوستام(مجده جون)بهم زنگ زد كه با يكي از دوستاي ديگمون(فرزانه جون) بريم خونشون دور هم باشيم.اول به خاطر مريضيه تو قبول نكردم!بعد خيلي اسرار كرد بياين كه قبول كردم.فرزانه جون اومد دنبالم رفتيم. قبل از اينكه تو به دنيا بياي زياد بادوستام آمدورفت ميكرديم.خيلي هم خوش ميگذشت.بعدازبدنيااومدنت خونه ي اولين دوستم كه رفتم امروز بود.واقعا خيلي باقبلافرق ميكرد!كلا فضا-فضاي ديگه اي بود!!به خصوص اينكه مريضم بودي-خيلي اذيت كردي.اصلا نتونستم5دقيقه كنار بچه ها بشينم.خيلي بي حال بوديو بيقراري ميكردي!كوروش پسر مجده جونم كه1سالو3ماهشه همش ميخواست باهات بازي كنه همين كه بهت نزديك ميشد ميزدي زير گريه!از اون...
30 تير 1392