18ماهگی و...
سلام عزیز دلممم.فدات بشم الهی که دیگه داری واسه خودت مردی میشی!بازم مثل همیشه باتاخیراومدم و این دفعه باخبرای زیادی اومدم،البته نصفشون خوبن نصفشون نه،خبرخیلی خوب اینکه عمه فاطمه بالاخره 16شهریور روز ولادت امام رضا(ع)زایمان کردنو یه پسرناوشیرین بدنیاآوردن،خیلی همه روخوشحال کرد،ایشاا...که قدمش براشون مبارک باشه همیشه درکنار مامان وباباش سالموشادباشه،اسمشو هم هیراد گذاشتن،البته توبهش میگی نی نی.البته این خبرو بایدتو پست قبلی مینوشتم که بس که عجله ای شد کلا یادم رفت،مامان فدا شه که اینقدر شیطون وشرشدی.یه لحظه هم حاضرنیستی بشینی،بالاخره بااین شیطونیات کاردست خودت دادیو اعصاب مارو هم داغون کردی.23 شهریور روز یکشنبه بود که ظهرآروین پسرعمه مریم و عموعلی خونمون بودن،چون مامان بزرگی کرمان پیش عمه فاطمه بودن.واسه همین عموعلی ظهرا آروین رو ازمهدکودک میاوردخونه ما،توهم که خیلی خوشحال میشدی وهمش باهم بازی میکردین،ظهرکه نهار خوردیم عمو علی رفت خونشون استراحت کنه شماهم داشتین بازی میکردین،میرفتین رو مبل بالا پایین میپریدین.منم داشتم سفره رو جمع میکردم که یه لحظه صدای جیغت اومد!دیدیم رومبل نیستی،فهمیدیم افتادی پایین.میز تلویزیون هم کنار مبل بود وبینشون یه گلدون.پاتو گذاشته بودی رو دسته مبل که خزیده بودی افتادی پایین سرتم خورده بود به لبه تیزی میزتلویزیون.بمیرم برات الهی،بابایی که داشت تلویزیون نگاه میکردسریع اومد طرفت که خیلی بدافتاده بودی روگلدونو فقط ازته دل جیغ میزدی.منم که دیگه دل تو دلم نبود ازتو آشپزخونه تند اومدم بیرون دیدم توبغل بابایی ویدفعه دیدیم داره ازسرت خون میاد!خدامیدونه اون لحظه فقط میخواستم بمیرم که تواون حال نبینمت.دست بابایی پرخون شده بود کلا لباست وگردنت هم همینجور.برعکس بابایی هم نیم ساعت دیگه سرویسش میومددنبالش بره شرکت،من سریع زنگ زدم عموعلی گفتم زود زوود خودتو برسون که اونم بیچاره زود اومدومنم لباس پوشیدمو کیفموبرداشتم که بریم بیمارستان.بابایی هم خواست بیادکه عمونذاشت چون هم خیلییی اعصابش خرد شده بود هم میدونه اصلا طاقت گریه ی تو رو نداره خلاصه آروین رو برداشتیمو باعمو رفتیم بیمارستان،تومسیرراه دیگه گریه نمیکردی ومظلوم ازشیشه بیرونو نگاه میکردی ومن،یه بغض گلومو گرفته بود که فقط میخواستم برم یه جایی ازته دل جیغ بزنم!نگات که میکردم خون ازسروروت میومدآتیش میگرفتم میخواستم خودمو بکشم که چرا مواظبت نبودم.چرااینطوری شدی،خلاصه رسیدیم بیمارستان ومن سریع رفتم سمت اورژانس .اصلا نمیفهمیدم بایدچکارکنم مثل بیدمیلرزیدم.خیلی ترس داشتم ازاینکه اذیتت کنند.رفتم طرف منشی وپرستارا گفتم سرت شکسته.بعدعمو وآروینم رسیدن.من محکم تورو بغلت کرده بودم واومدم عقب وایسادم وداشتم خفه میشدم ازاین بغضی که گلومو گرفته بود فقط بیصدا اشک میریختم ولی توآروم بودی اون لحظه.عموخودش رفت کاراتو کردو یه پرستاراومد که سرتو شستشو بده،اون موقع دیگه زدی زیر گریه ومنم باهات اشک میریختم.خلاصه تاسرتو شستشو داد خیلی گریه کردی ،گفتن بایدبخیه اش کنیم.بعد ازاورژانس اومدم بیرون تادکتربیادو بخیه کنه.بیرون رو صندلی باآروین نشستیم تا عمو صدامون بزنه.چون داخل میرفتیم گریه میشدی.یه پرستار اومد پیشمو گفت خانم خیــــــــــــلی خودتونو باختین آروم باشین.منم که اصلا نمیتونستم خودمو کنترل کنم فقط اشک میریختم،شاید اگه بابایی همرامون بود دلم قرص تربود!بابایی هم همش زنگ میزدوسفارش میکردکه بگوقشنگ بی حس کنند بعدبخیه کنن.بچه رو اذیت نکنن و...،عموهم کنارمون بود که یدفعه پرستارا صداش زدن بچه رو بیارین دوتا کاغذم دادم دست من گفتن برو سمت پذیرش بده مهروثبت کنن.من فکرنمیکردم بخوان الان بخیه ات کنن.همینجور توپذیرش وایساده بودم تانوبتم بشه که یه لحظه صدای جیغتو شنیدم که داشت میومد بازم شک کردم که شایدبچه ی دیگه ای باشه.آروینم بامن بود.دل تو دلم نبود.همش خداخدا میکردم که نوبتم بشه.کارم که تموم شدبه سرعت به سمت اورژانس رفتم که دیدم عموعلی که تو بغلش بودی ازاتاق اومدین بیرون.نگاهم بهت افتاد فقط میخواستم زانو بزنم یه کلاه توری کرده بودن سرتو اینقدررررر گریه کرده بودی که صدات بالا نمیومد.منودیدی زدی زیرگریه وگفتی مامانی.منم سریع بغلت کردمو به خودم لعنت میفرستادم که چرا تنهات گذاشتم رفتم.خیلی اذیت شدی بمیرم برات من مادر.بعد دکترگفت یه آبیموه بهش بدین بخوره یه نیم ساعت صبرکنید اگه بالا نیاورد ببریدش.عمورفت برا هردوتون آبیموگرفت ودادبهتون.تو هم آروم شده بودی دیگه.ازبغلم اومدی پایین وکنارآروین وایسادی آبیموه هاتونو خوردین بعدازنیم ساعت دکترگفت میتونیدبرید مشکلی نداره.دیگه زنگ زدم بابایی وگفتم که بره سرکار خیالش راحت باشه.ماهم رفتیم خونه عزیزچون باباتاآخرشب سرکاربود.اونجاهم عزیزوآقاجون بادیدنت خیـــــلی ناراحت شدن.همین که رسیدیم شیطونیات شروع شدن وهمش ازاینوروانور میرفتی،نمیدونم درد حالیت نمیشدکه اینقده راه میرفتی.یه وقتایی هم که متوجه کلاه رو سرت میشدی میخواستی درش بیاری،خلاصه بعداز8روز با بابایی رفتیم بخیه هاتم کشیدیم.همین که وارد بیمارستان رسیدیم زدی زیر گریه وتابیرون نیومدیم آروم نشدی،سرتم سه تابخیه خوردکه یکیش خودش افتاددوتاشم کشیدن.ازاون روز به بعد خیـــــــــــــــــلی حساس ،زود رنج،عصبی وکم توقع شدی!هرکاربخوای انجام میدی وهرچی بگی بایدگوش کنیم وگرنه یادستتو میزاری روصورتتو قهرمیکنی یامیزنی ازته دل گریه میکنی.ماهم بهت سخت نمیگیریمو و به همه ی خواسته هات عمل میکنیم!منم دکوراسیون خونه رو عوض کردم تا کم کم فراموش کنی.چون هر کی میومدخونه میرفتی کنارتلویزیون ومبل نشونی میدادیو دست میزاشتی رو سرتو میگفتی آخ.امیدوارم کم کم یادت بره عزیز دلم.عید قربانم گذشت وماهم خونه مامان بزرگ بودیمو واسه آقاجون گوسفندقربونی کردیم.تو هم اول میترسیدی ازش بعدکم کم با عمه مهدیه میرفتی کنارشو همش میگفتی:بعبعی بع.یعنی بعبعی میگه بع.عیدغدیرم خونه بودیم.شبش واسه شام بامامان بزرگ وعمه فاطمه خونه عمو بابایی بودیم.الان چندروزه عمه فاطمه با هیراد جون اومدن خونه مامان بزرگی،ماهم همش اونجابودیم.خوش گذشت همش باعمه میرفتیم بیرون،واسه تو کفش بیرونی گرفتم.خیلی ازشون خوشت میاد،توخونه همش میاری که پات کنیم.شنبه هم که18 ماهگیت تموم شدگلم با بابایی بردیمت مرکز بهداشت برای واکسن.همین که وارد شدیم زدی زیر گریه،هرکارکردیم آروم نشدی،قربون پسرم برم اینقده تیزوباهوشی،ازبچگیت که واکسن زدی هروقت وارد مرکزبهداشت شدیم همش گریه کردی.به زور گذاشتیمت رو وزنه و اندازه سرتوگرفتن.وزنت10کیلو700بود،کم بودی ولی نسبت به قبل بهترشدی،بس که تحرک داری اصلا رشدنمیکنی،یک سالگیت که بردمت وزنت9کیلو800گرم بود!خلاصه رفتیم واکسناتو بزنیم،یه دونه پای راست یه دونه دست چپ.واسه هردوشون خیـــــــــــــــلی گریه کردی،بابایی هم که دیگه داشت دیوونه میشدبس اعصابش خورد شده بود.
موهاتم خیلی بلند شده بود که همون شنبه عصر با عمو رفتیم آرایشگاه کوتاه کردیم،بابایی گفت من نمیام طاقت گریه کیارو ندارم.منم مجبور شدم باعمو برم،اونجاهم خیلی گریه کردی.
دیروزم باعمه فاطمه رفتیم آتلیه برات عکس18ماهگی بگیرم که اونجا هم اینقدگریه کردی نذاشتی.اما از هیراد عکس گرفتیمواومدیم.منم باتو همش بیرون آتلیه بودیم تاعمه ازهیراد عکس بگیرن.اینجاهم بیرون آتلیه است.
الهی فدات بشم که تازگیا یادگرفتی همش زبون در میاری.