شاهزاده ام کیارادشاهزاده ام کیاراد، تا این لحظه: 11 سال و 19 روز سن داره

شاهزاده خونه ما

26ماهگی

1394/5/22 9:22
نویسنده : مامان آرزو
457 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به گل پسر نازو دوست داشتنیم،باز اومدم برات بگم،ازاینروزایی که گذشت بگم،ازهمه اتفاقات تلخ وشیرین این ماه بگم.بالاخره بابایی تو رو برد مهدکودک،منم دیگه مخالفت نکردم،روز اول خودم باهات اومدم،ازهمون اول صبح تا ظهر اونجا پیشت بودم،که هم یه کم عادت کنی وهم اینکه خودمم ببینم چه جور محیطیه،بچه هارو ببینم،همچنین رفتار خاله ها ومدیر مهد بابچه هارو ببینم،چون آروین پسر عمه مریمم توهمون مهد بود برات بهتر بود،زیاد نترسیدی ودوست داشتی بری با بچه ها بازی کنی ولی از کنار منم نمیرفتی،ازیه طرف ترس داشتی ازطرف دیگه هم خجالت میکشیدی یه کم،خلاصه دوساعتی گذشت ودیدی بچه ها باهم بازی میکنن یه کم بهتر شدی وخودتم دنبالشون رفتی،ولی رب ساعتی یدفعه میومدی ببینی من هستم هنوز شیطون بلا.دیگه از روز بعد گذاشتیمت به هوای آروین میموندی وخداروشکر زود عادت کردی،صبحها که ازخواب بیدارمیشی خودت میگی بریم مهد،کیفتو برمیداری میری رو حیاط منتظر بابایی.ازاون روزی که میری مهد خداروشکر وابستگیت به منو بابایی خیلی کمترشده،خونه عزیزو مامان جونی میمونی،بعضی وقتا دیگه باما هم نمیای خونه،میگی میخوام بمونم.چون عصرا هم آروین خونه مامان جونی هست،دوست داری اونجابمونی،ازاون روزی که رفتی مهد منم رفتم سرکار،البته فقط صبحها که تو مهدکودکی میرم،عصرا توخونه پیش همیم،ماشاا...خیلی زبون دارشدی،همین که دعوات کنمو یا خلاف خواستت عمل کنم سریع میگی بیشعور،خیلی لوسی وچندتا حرف دیگه که خیــلی باهال و خنده دار میگی،دو روز بعد از بردنت تو مهد،بابایی میخواست موهاتو کوتاه تر کنه،چون خیـلی بلند شده بودن وهمش تو چشمات بودن،از سلمونی هم که خیلی میترسی،دیگه بابایی ماشین سرتراشی رو آورد توهم اولش هیچی نگفتی منم یدفعه اومدم دیدم میخواد سرتو ماشین کنه،یدفعه گفتم داری چیکار میکنی؟گفت میخوام ماشین کنم سرشو،منم عصبانی شدمو گفتم که نه اینکارو نکن،چون بابایی از چندماهگیت میخواست ماشین کنه سرتو من نزاشتم،میگفت موهاش کم هستن زیاد میشن،منم دوست نداشتم اصلا.بالاخره اونروز کار خودشو کرد،شروع کرد به تراشیدن سرت وتوهم آنچنان گریه میکردی ومن باکمک عزیزجون که خونمون بود تورو محکم گرفتیم تا بابایی کارشوانجام بده،توهم ازته دل گریه میکردی ومیخواستی بری تواتاق خواب،همش میگفتی مامان لالا،منم که اینقدرر عصبانی بودم ازدست بابا که حساب نداره دلمم براتو میسوخت که اونجوری گریه میکردی،خودمم اشکام ناخودآگاه میومدن،ماشین کردن سرت که تموم شد سریع رفتی تواتاق وبا گریه گفتی مامان لالا،سرو صورت وگردنتم پر از مو بود،به زور یه کم تمیزت کردم وبعد خواب رفتی،وقتی بیدار شدی هنوز شوکه بودی ومیترسیدی بابایی بخواد بازمیاد سراغ موهات،ازاتاق بیرون نمیومدی.میگفتم بیا بیرون میگفتی بابایی کجاست؟الهی من فدات بشم که اونقدر نترسی،بابایی خودشم خیـــلی ناراحت شده بود ولی خب کارخودشم کرد،میتونم بگم بدترین رفتاری که بابایی تواین دوسال باهات کردویه کارو برخلاف میلت کرد همین سرتراشیدنت بود.خلاصه به زور ازاتاق آوردمت بیرون وباهات بازی کردم وخندوندمت تاازاون حال اومدی بیرون،بابا هم که اومد خونه اصلا پیشش نمیرفتی،دیگه بابایی هم اومده نازت کردوشروع کرد باهات بازی کردن تا کم کم خوب شدی باهاش،اینم از ماجرای تراشیدن سرت،آخرای خرداد هم که ماه رمضون اومد ومنم امسال با شوق وذوق خاصی به استقبالش رفتم.چون دو سال بخاطر تو نتونستم روزه هامو بگیرم.امسال هم عهد کردم تا میتونم روزه هامو بگیرم،اول ماه رمضون بود که یه اتفاق بدافتاد،دایی عباس بابایی یدفعه سردرد شد و سکته مغزی کرد،18روز تو کما بود،دکترا همه قطع امید کردن وگفتن مگه اینکه معجزه ای بشه،تو ایام شهادت امام علی(ع)بو که فوت شدن و دار فانی رو وداع گفت،چندروزم تومراسمشون بودیم،توهم که اصلا پیدات نبود همش بابچه ها بازی میکردی،شبهای قدر هم من فقط تونستم شب بیست ویکم برم مسجد احیا.دوشب دیگه رو خونه احیا گرفتم،ایشاا..که خدا قبول کنه،اینم از ماه رمضون امسال،الان عکس ازت ندارم،بعدا سرفرصت میام عکسای این ماهتو برات میزارم عزیز دل مامانمحبتبوس

بعدانوشت...اینم از عکسای این ماهت عزیز دلم

این عکس رو روز اولی که مهد رفتی کنار آروین جون ازت گرفتم.اینجا هنوز موهات بلند بود،فرداش بابا موهاتو با ماشین زد.اینقد عوض شدی که مربی مهدکودک نشناختتخندونک


اینجا هم یه پنجشنبه ای با عمه مریم وعمه فاطمه رفتیم امام زاده عبدا..،شاسه تاشیطونم اینقده سروصدا دادین که همه خانوما شاکی شدن ازمونراضی

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

(̲̅P̲̅)(̲̅E̲̅)(̲̅G̲̅)(̲̅A̲̅)(̲̅H̲̅)
31 شهریور 94 11:19
خود را نگران آنچه می دانی یا نمی دانی نکن نه به گذشته بیندیش نه به آینده فقط بگذار دستان خدا هر روز ، شگفتی های اکنون را برای تو بیاورند.
مامان آرزو
پاسخ
مرررسی از متن زیباتون