عید فطر....
وای که چه زود گذشت!!
پارسال عید فطر29مرداد1391بود. شب خونه مامان بزرگ (مامان بابایی) دعوت بودیم. همه دور هم جمع بودیم. چند روز بود یه حال دیگه ای داشتم. همش حس میکردم شاید حامله باشم!1 سال ونیم از عروسیمون میگذشت. تا 1 سال که خودمم میگفتم هنوز زوده واسه بچه دار شدن. بابایی هم که میگفت تا 3-4سال دیگه بعد از 1 سال خودم خیلیی هوس بچه کرده بودمواسه همین به سختی بابایی رو راضی کردم تادیگه بچه دار شیممن یه خصوصیت بدی هم دارم که اصلا صبر ندارم. اگه یه چیزیو بخوام تا بدست آوردنش خیلی بی تاب و بیقرارم.2ماهی بود که منتظر همچین اتفاقی بودم و از اونجایی که علائمش رو هم داشتم حس ششمم میگفت حامله هستمشب که خواستیم از خونه ی مامان بزرگ بریم به بابایی گفتم بریم داروخونه میخوام بی بی چک بگیرم. گفت بیخیال از این خبرا نیست! گفتم من میگم هست تو برو...رفتیم داروخونه و2تا بی بی چک گرفتیم و رفتیم خونه. داشتم میمردم از استرس!میخواستم سریع بفهمم. دستام داشت می لرزید. واسه همین یه دونشو خراب کردمدومی رو که میخواستم امتحان کنم از ترس اینکه اونم خراب شه و امشب نمیتونم بفهمم اول خودمو کنترل کردم یه نفس عمیق کشیدم و بعد از خدا خواستم که مثبت باشه بعد اومدم تستو امتحان کردم. فقط خدا میدونه چه لحظه ای برام بود از اون چیزی که میدیدم نزدیک بود از خوشحالی غش کنم اصلا باورم نمیشد! اومدم بیرون و بابایی که رو حیاط بودپریدم طرفشو گفتم جواد مثبته اصلا نمیتونستم کلمات رو درست اداء کنم. داشتم میلرزیدم واقعا حال دیگه ای داشتم. از شدت هیجان نمیدونستم باید چیکار کنم!! الان یادم میاد چه کارایی میکردم خنده ام میگیرهبابایی که شنید اصلا باورش نمیشد وقتی دادم دستش و نیگاش کرد و یه لبخندی زد. میتونستم خوشحالیو تو چشماش ببینم آخه بابایی خیلی بچه دوسته هر جا که بچه ای ببینه حتما باید ببوسشبابایی هم که مثل من باورش نمیشد گفت پاشو لباس بپوش بریم بیرون یه دونه دیگه بگیریم بیایم یه بار دیگه امتحان کن شاید اشتباه باشه. آخه خیلی حساسه. گفتم نه عزیزم نمیخواد مطمئنم درسته. حالا فردا که تعطیله، پس فردا میریم دکتر و آزمایش خون هم میدم اونموقع مطمئن میشیم. خدا میدونه اصلا نمیتونستیم بخوابیم. تا ساعت 3ونیم حرف میزدیم! بابایی که اول شرط کرد تا 5 ماهگیت به هیچکس حتی پدر و مادرامون هم نباید چیزی بگی! منم مخالفت کردمو گفتم ببینم چی میشه قول نمیدمبابایی ساعت 4بعد از کلی حرف زدن دیگه خوابش بردمن که تا صبح همش بیدار بودمو به تو فکر میکردمبه این 9ماه...به اینکه چه جوری اینهمه منتظر بمونم و صبر کنمبه اینکه دختری یا پسر...گرچه اول میخواستم سالم باشی اما خدا میدونه آرزوم بود پسر باشی...از اونجایی که خودم داداش نداشتم عاشق پسر بودماونشب خیلیی خدا رو شکر کردم که تو همچین روزی یه هدیه ی خوب بهم داد....خلاصه اونشب فراموش نشدنی ترین شب زندگیم بود.
صبح که از خواب پا شدم با اینکه شبش اصلا نخوابیده بودم خیلی سرحال بودمانگار دیگه یه آدم دیگه شدم. خیلی خوشحال بودم. بابایی که بیشتر از من! از اونجایی که اونروز تعطیل بود شب قبلشم با مامان بزرگ و عمه ها برنامه ریختیم بریم بیرون. آماده شدیم رفتیم خونه ی مامان بزرگ و با هم رفتیم گردش. یه حس خوبی داشتم، دلم میخواست بهشون بگم به خصوص مامان بزرگی که خیلی وقت بود انتظار همچین خبری رو ازمون داشت. خیلی دوست داشت ما زود بچه دار بشیم. آروم تو گوش بابایی گفتم:فقط به مامانت بگم؟خواهش میکنم. خوشحال میشه ها...بابایی هم که عاشق مامان بزرگه و خوشحالیش براش مهمه قبول کرد. منم یه کم مقدمه چینی کردمو بعد به مامان بزرگی گفتم.خیلی خیلی خوشحال شد و سریع به عمه ها هم گفت. منم کمی خجالت میکشیدم ولی خوشحال بودمخلاصه اونروز بیرون خیلی خوش گذشت. شب که برگشتیم خونه دلم اصلا تاب نداشت پنهون از بابایی زنگ زدم به عزیزجون (مامان خودم) به اونم گفتم. خیلی خیلی خوشحال شد...
فرداش رفتم پیش دکتر،برام آزمایش خون نوشت. واسه روز بعد نوبت دادن.روز بعد که رفتم آزمایشگاه آزمایش خون انجام دادم گفتن 2ساعت دیگه جواب آماده است. خدا میدونه این 2ساعت اندازه 2سال برام طول کشید2ساعت تموم شد و رفتیم واسه گرفتن جواب! بازم استرس داشتمجوابو که گرفتمو نگاش کردم خدا میدونه چقدر خوشحال شدمخدارو شکرpositive بود!! از بیمارستان اومدم بیرون و بابایی که منتظرم بود با دیدنم به طرفم اومد و گفت چی شد؟؟ پیش خودم گفتم بیام سر به سرش بذارمقیافمو ناراحت گرفتم و گفتم جوااااد منفی بوووودیدفعه قشنگ ناراحتی رو تو صورتش دیدم(بمیرم براش)گفت راست میگی؟ دیدم واقعا ناراحت شده دلم براش سوخت. گفتم نه عزیز دلم شوخی کردممثبت بوددیدم لبخندی زد و جواب آزمایش رو ازم گرفتو نگاش میکردخوشحال شد عزیزمبعد رفتیم طرف خونه.دیگه خیالم راحت شده بوداحساس میکردم خوشبخت ترین زن روی زمینمواقعا روزای خوب و فراموش نشدنی بود.....
خاطرات زیادی از دوران بارداری دارم که تو یه پست دیگه حتما برات مینویسم گلم@