شاهزاده ام کیارادشاهزاده ام کیاراد، تا این لحظه: 11 سال و 30 روز سن داره

شاهزاده خونه ما

عید فطر....

1392/5/18 23:52
نویسنده : مامان آرزو
368 بازدید
اشتراک گذاری

وای که چه زود گذشت!!

 

پارسال عید فطر29مرداد1391بود. شب خونه مامان بزرگ (مامان بابایی) دعوت بودیم. همه دور هم جمع بودیم. چند روز بود یه حال دیگه ای داشتم. همش حس میکردم شاید حامله باشم!سوال1 سال ونیم از عروسیمون میگذشت. تا 1 سال که خودمم میگفتم هنوز زوده واسه بچه دار شدن. بابایی هم که میگفت تا 3-4سال دیگهاوهاوه بعد از 1 سال خودم خیلیی هوس بچه کرده بودملبخندواسه همین به سختی بابایی رو راضی کردم تادیگه بچه دار شیممژهمن یه خصوصیت بدی هم دارم که اصلا صبر ندارم. اگه یه چیزیو بخوام تا بدست آوردنش خیلی بی تاب و بیقرارمناراحت.2ماهی بود که منتظر همچین اتفاقی بودم و از اونجایی که علائمش رو هم داشتم حس ششمم میگفت حامله هستمخجالتخجالتشب که خواستیم از خونه ی مامان بزرگ بریم به بابایی گفتم بریم داروخونه میخوام بی بی چک بگیرم. گفت بیخیال از این خبرا نیست! گفتم من میگم هست تو برو...رفتیم داروخونه و2تا بی بی چک گرفتیم و رفتیم خونه. داشتم میمردم از استرس!استرساسترسمیخواستم سریع بفهمم. دستام داشت می لرزید. واسه همین یه دونشو خراب کردمناراحتدومی رو که میخواستم امتحان کنم از ترس اینکه اونم خراب شه و امشب نمیتونم بفهمم اول خودمو کنترل کردم یه نفس عمیق کشیدم و بعد از خدا خواستم که مثبت باشه بعد اومدم تستو امتحان کردم. فقط خدا میدونه چه لحظه ای برام بودتعجبتعجب از اون چیزی که میدیدم نزدیک بود از خوشحالی غش کنماوهاوهتعجب اصلا باورم نمیشد! اومدم بیرون و بابایی که رو حیاط بودپریدم طرفشو گفتم جواد مثبتهقلب اصلا نمیتونستم کلمات رو درست اداء کنم. داشتم میلرزیدم واقعا حال دیگه ای داشتم. از شدت هیجان نمیدونستم باید چیکار کنم!! الان یادم میاد چه کارایی میکردم خنده ام میگیرهخندهبابایی که شنید اصلا باورش نمیشد وقتی دادم دستش و نیگاش کرد و یه لبخندی زد. میتونستم خوشحالیو تو چشماش ببینم قلبآخه بابایی خیلی بچه دوسته هر جا که بچه ای ببینه حتما باید ببوسشماچبابایی هم که مثل من باورش نمیشد گفت پاشو لباس بپوش بریم بیرون یه دونه دیگه بگیریم بیایم یه بار دیگه امتحان کن شاید اشتباه باشه. آخه خیلی حساسه. گفتم نه عزیزم نمیخواد مطمئنم درسته. حالا فردا که تعطیله، پس فردا میریم دکتر و آزمایش خون هم میدم اونموقع مطمئن میشیم. خدا میدونه اصلا نمیتونستیم بخوابیم. تا ساعت 3ونیم حرف میزدیم! بابایی که اول شرط کرد تا 5 ماهگیت به هیچکس حتی پدر و مادرامون هم نباید چیزی بگی! منم مخالفت کردمو گفتم ببینم چی میشه قول نمیدمابروبابایی ساعت 4بعد از کلی حرف زدن دیگه خوابش بردخوابمن که تا صبح همش بیدار بودمو به تو فکر میکردمخیال باطلبه این 9ماه...به اینکه چه جوری اینهمه منتظر بمونم و صبر کنمخیال باطلبه اینکه دختری یا پسر...خیال باطلگرچه اول میخواستم سالم باشی اما خدا میدونه آرزوم بود پسر باشی...از اونجایی که خودم داداش نداشتم عاشق پسر بودمقلباونشب خیلیی خدا رو شکر کردم که تو همچین روزی یه هدیه ی خوب بهم داد....خلاصه اونشب فراموش نشدنی ترین شب زندگیم بود.

 

صبح که از خواب پا شدم با اینکه شبش اصلا نخوابیده بودم خیلی سرحال بودملبخندانگار دیگه یه آدم دیگه شدم. خیلی خوشحال بودم. بابایی که بیشتر از من! از اونجایی که اونروز تعطیل بود شب قبلشم با مامان بزرگ و عمه ها برنامه ریختیم بریم بیرون. آماده شدیم رفتیم خونه ی مامان بزرگ و با هم رفتیم گردش. یه حس خوبی داشتم، دلم میخواست بهشون بگم به خصوص مامان بزرگی که خیلی وقت بود انتظار همچین خبری رو ازمون داشت. خیلی دوست داشت ما زود بچه دار بشیم. آروم تو گوش بابایی گفتم:فقط به مامانت بگم؟خواهش میکنم. خوشحال میشه ها...بابایی هم که عاشق مامان بزرگه و خوشحالیش براش مهمه قبول کرد. منم یه کم مقدمه چینی کردمو بعد به مامان بزرگی گفتم.خیلی خیلی خوشحال شد و سریع به عمه ها هم گفت. منم کمی خجالت میکشیدم ولی خوشحال بودمخجالتلبخندخلاصه اونروز بیرون خیلی خوش گذشت. شب که برگشتیم خونه دلم اصلا تاب نداشت پنهون از بابایی زنگ زدم به عزیزجون (مامان خودم) به اونم گفتم. خیلی خیلی خوشحال شد...

 

فرداش رفتم پیش دکتر،برام آزمایش خون نوشت. واسه روز بعد نوبت دادن.روز بعد که رفتم  آزمایشگاه آزمایش خون انجام دادم گفتن 2ساعت دیگه جواب آماده است. خدا میدونه این 2ساعت اندازه 2سال برام طول کشیداوه2ساعت تموم شد و رفتیم واسه گرفتن جواب! بازم استرس داشتماسترساسترسجوابو که گرفتمو نگاش کردم خدا میدونه چقدر خوشحال شدملبخندخدارو شکرpositive بود!! از بیمارستان اومدم بیرون و بابایی که منتظرم بود با دیدنم به طرفم اومد و گفت چی شد؟؟ پیش خودم گفتم بیام سر به سرش  بذارمچشمکقیافمو ناراحت گرفتم و گفتم جوااااد منفی بوووودناراحتناراحتیدفعه قشنگ ناراحتی رو تو صورتش دیدم(بمیرم براش)گفت راست میگی؟ دیدم واقعا ناراحت شده دلم براش سوخت. گفتم نه عزیز دلم شوخی کردمچشمکمثبت بودلبخنددیدم لبخندی زد و جواب آزمایش رو ازم گرفتو نگاش میکردمژهخوشحال شد عزیزملبخندبعد رفتیم طرف خونه.دیگه خیالم راحت شده بودخیال باطلاحساس میکردم خوشبخت ترین زن روی زمینمقلبواقعا روزای خوب و فراموش نشدنی بود.....

 

خاطرات زیادی از دوران بارداری دارم که تو یه پست دیگه حتما برات مینویسم گلم@

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (17)

بي هنر
19 مرداد 92 12:07


ايشا الله كه عيد فطر سال آينده از خاطرات خييلي خوب و شاد امسال براي شاه پسر بنويسين!


نخند.....ایشاا...-ممنون
بي هنر
19 مرداد 92 12:17
قشنگیه لیــاقــــت اینه که
همه نمیتونن داشته باشن !

همه لياقت مادر شدن رو ندارن كه. تك تك خاطره هاتون خوش


اینکه صد البته!!!مرسییی
بي هنر
19 مرداد 92 12:23
خدايا،پروردگارا، همينطوريكه دستور دادي يك ماه چيزي نخوريم تا بفهميم فقرا چي ميكشن. يك ماه هم يه پول حسابي بده خرج كنيم تا بفهميم پولدارا چي ميكشن!!! يا اصلا توي يك ماه به ما بيچاره ها همسر و فرزند بده تا بفهميم مامان باباهاي اين سايت چي ميكشن!

عيد سعيد مبارك




ایشاا...خدا به شما هم عنایت کنه...عید شما هم مبارک


آزاده
19 مرداد 92 17:24
ارزو جون این روزها تا ابد تو ذهن هممون می مونه.امیدوارم همیشه شاد باشی.کیاراد جون را ببوس


آره واقعا!مرسی عزیزم
مامان آروین
20 مرداد 92 14:13
ایشالهه خدا گل پسریتونو براتون نگهش داره و کانون زندگیتون همیشه سبز و شاد باشه ا
ین خاطرات اینقدر قشنگ و دلنشینه که آدم دلش می خواد بارها و بارها با جزئیاتش مرورش کنه .

عید فطر مبارک


مرسیی مامانی.خداآروین عزیزم حفظ کنه،ممنون از نظر زیباتون...
مامان پندار
22 مرداد 92 2:15
آفرین به شما مامان گل که خاطره های قشنگ رو براش ثبت می کنی تا بدونه و بفهمه چقدر وجودش برات عزیزه


ممنون عزیزم.همین خاطره هاست که ماندگارند...
آیسان مامان ماهان
22 مرداد 92 13:09
سلام،آرزو جونم با آدرسی که بی هنر داده اومدم وبت،خیلی وب جالبی داری،این پست خیلی به دلم نشست،خدا رو شکر که کیاراد رو داری خدا برات حفظش کنه


سلام.بی هنر لطف کردن!ممنون که بهمون سر زدین!مرسی خدا ماهان عزیزم حفظ کنه.
آیسان مامان ماهان
22 مرداد 92 13:24
اولش فکر کردم کیاراد تو چهار ماهگیش زن و بچه و پر جیب پول میخواد چقدم گناه بچه رو شستم خدایییییییییییییییییییی
آیسان مامان ماهان
22 مرداد 92 13:25
ای جون دلم چقدم عکس رمانتیک از اون بیبی چک رومانتیکتون گذاشتینیادگاری خوبیه ها خدایی اولین احساس مادر شدن


مرسیی عزیزم....آره واقعا-خیلی برام باارزشه!!....
آیسان مامان ماهان
22 مرداد 92 13:29
میگم آرزو جونم شما چقدم رازدارین خدایی،،روز اول که قرار بود تا 5 ماهگی کسی خبر دار نشه پ چی شد یه روزه مامان بزرگه و عمه خانوما و عزیز جونو


آره دیگه نمیشه نگفت!بس که همه منتظر بودن............
آیسان مامان ماهان
22 مرداد 92 13:30
اینا برا کیاراد خوشگله دوست جدیدمون


مرسسسیییییی............
مامان مبينا
22 مرداد 92 17:17
ماشالا چه پسر نازي.خدا حفظش كنه. لينكت كردم


ممنون خدا همه ی بچه هارو حفظ کنه.منم لینکتون میکنم.
الی مامی آراد
22 مرداد 92 18:15
وب قشنگی دارین ماشالله به این گل پسری از طرف من ببوسینش


مرسییی لطف دارین.چشم
بی هنر
23 مرداد 92 20:49
پیوست کامنت آیسان خانم!

نمیریم و ببینیم از اون عکسای رمانیک و خاطره انگیز هفت هشت پنشتا گذاشتین تو این وب


بله.ممنون ازاینکه از سایت پسرم تبلیغ میکنید.
بي هنر
25 مرداد 92 13:46
تبليغ كه نه.يكي از قوانين بازار اينه جنس خوب كه بدي دست مشتري..... مشتري خودش مشتري مياره!!! (اصلا چي دارم ميگم من!؟)
پسرت خوشگله طرفدار پيدا ميكنه به من چه! به من چه كه من عاشقشم! به اون چه كه من ازش تبليغ ميكنم! به ماچه كه چي چه! قاطيم انگار... ببينم كسي يه دامپزشك خوب نميشناسه ببعععع!!!!

خیلیییییییییییی ممنون.نظر لطفتونه،چشاتون خوشگل میبینه.نگین این حرفارو...
مامان آروین (مریم)
28 مرداد 92 11:42
خوب شد که خاطره قشنگت رو نوشتی . من چند بار میخوام بنویسم اما وقت نمیکنم و حوصله ام هم نمیگزاره ......


اون شب رو یادمه که با هم رفتیم بیرون ، منم برای اولین بار که فهمیدم عمه میشم در خونه مامانم بود همون موقع محمدعلی از خونه اومد بیرون بهش گفتن سلام عمو محمدعلی و اون لبخندی زد ......

مرسی عزیزم.واقعاهم وقت میخواد!آره خوب یادت مونده!چه زودم گذشت.....

مامان امیر مهدی(سوده)
25 شهریور 92 11:18
وایییییییییی که چقدر لذت بردم از خوندن این پست....خدا گل پسرتو برات نگه داره انشاالله ...دقیقا یاد خودم افتادم که ....حتما واجب شد خاطراتمو از اون روز بنویسم .ممنون از ایده قشنگ و نابت...بیا پیشم تا با هم دوست بشیم منتظرتم عزیزم.


مرسییی عزیزم.ممنون از محبتت!حتما میام.