یه پست پر ماجرا...
١٠٠سلام به پسر مامان،عشق زندگیه مامان،امیدو همه ی هستیه مامان.خیــــــلی حرف برای گفتن دارم گلم نمیدونم چی بگم از کجا بگم!ماه محرمم شروع شده عزیزم،٧روزه که از این ماه عزا میگذره،وتو برای اولین بار تو زندگیت این ماه رو میبینی وتجربه میکنی!امیدوارم وقتی بزرگم شدی ازاین ماه استفاده کنیو واسه امام حسین عزا نگه داری گلم.این هفته هم که گذشت اتفاقای زیادی برامون رخ داد.٢روز پیش از ماه محرم رفتیم کرمان عقد یکی از اقوام بابایی.زیاد اونجا نبودیم چون تا رسیدیم دیگه آخرای مراسم بود!امـــــــا...
امـــا،تو همین وقت کمم که اونجا بودیم یه اتفاق بد برات افتاد متاسفانه که نزدیک بود سکته کنم.از اونجایی که الان ماشاا...میتونی قشنگ بشینی بس که تکون میخوردی تو بغلم،گذاشتمت رومیز جلومون که بشینی،یه جغجغه هم دادم دستت باهاش بازی میکردی.منم قشنگ حواسم بهت بود که نیفتی.داشتم باعمه فاطمه حرف میزدم که فقط یک ثانیه نگاهم به عمه فاطمه بودکه ازشون چیزی بپرسم برگشتم دیدم رومیز نیستی.نگاهم افتاد به کف پات که در حال افتادن از رو میز بااون ارتفاع بودی!وااااااای خــــــــــــــدایــــــــا چه لحظه ای بود برام که نمیدونی گلم.نفهمیدم با چه سرعت عملی پریدم پاتو که فقط همون ازت معلوم بود رو گرفتمو کشیدمت بالا.خدایـــــــاخیـــــــــــلی بد بود.وقتی گرفتمت تو بغلم خدامیدونه چه حالی داشتم.قلبم جای خودش نبود دیگه.خیلی بدبودتوهم یه خرده گریه کردی دیگه تو بغلم گرفتمت آروم شدی.خدای نکرده اگه افتاده بودی من میمردم دیگه.منو ببخش مامان شایدکوتاهی ازمن بوده دیگه هیچوقت این کارونمیکنم.خداروصدمرتبه شکربخیـــــرگذشت.روز اول محرمم خونه ی مامان بزرگی بودیمو واسه آقاجون عاشوری میپختیم.تو اونجا خواب رفتی منو بابایی هم رفتیم واسه چندتا اقوام عاشوری ببریم.رب ساعت بعدش مامان بزرگی زنگ زد که کیاراد بیدار شده وفقط گریه میکنه وبه هیچ نحوی آروم نمیشه!ماهم عجله ای اومدیم خونه ی مامان بزرگی.وقتی تورو تو بغل مامان بزرگی در حال گریه کردن دیدم سریع پریم طرفت وبغلت کردمو قربون صدقه ات رفتم.خدامیدونه همون لحظه سریع صدات قطع شدوآروم شدی.واسه همه تعجب آور بود که این بچه چقد باهوشو مادری شده.وقتی فقط تو بغل من آروم میشی نمیدونی چه کیفی میکنم جیگرم.انگاری همه ی دنیارو بهم میدن.الان دیگه از ته دل مادر بودن رو حس میکنمو میتونم باجرات بگم قشنگترین عشق وحس تو دنیاست این مــــــــادر بودن....
مامان بزرگی گفت که از لحظه ای که رفتین بیدار شده و همین که شمارو ندیده زده زیر گریه وهیچ جورم آروم نشده.نمیدونم چرااینقده به خودم وابسته شدی.اصلا یه لحظه هم نمیتونم از خودم جدات کنم واین هم برای من سخته هم تو گلم...روز جمعه4محرم هم که مراسم شیرخوارخوارگان بود.ازروز قبلش برات لباس تهیه کردم که تنت کنم اما جمعه مراسم ختم یکی از آشناهای مامان بزرگ بود.ما رفتیم که زود برگردیم به مراسم حضرت علی اصغربرسیم امــــــاتارسیدم آخرای مراسم بود دیگه تموم شده بود متاسفانه.خیـــــلی ناراحت شدم که نتونستو توروببرم.اما لباس تنت کردیمو ازت عکس گرفتیم.
اینم عکسای نازت.
از اونجایی که کلا خیـــــــلی از لباس در آوردن یا لباس تنت کردن بدت میاد وبا پوشیدن اینها هم یه کمی اذیت میشدی منم کم کم تنت میکردم تا اذیت نشی وگریه نکنی که از همه ی مراحل عکس گرفتم.2تااز عروسکاتم گذاشتم جلوت که سرگرم باشی وهیچی نگی!
ودر آخرررر......
ایشاا...همیشه در پناه حضرت علی اصغر (ع)حفظ بشی.
روز5محرم هم که مراسم علم بند بود ویادآور یه خاطره ی شیرین وفراموش نشدنی...پارسال روز علم بندکه بود من18هفته و2روز باردار بودم.میخواستم برم مراسم علم بندکه بارون شدیدی گرفتو بابایی هم چون باردار بودم نذاشت برم.امـــــا گفت میبرمت یه جای بهتر.زنگ زد به دکتر سونو گرافی ویه نوبت گرفت که برای چک کردن تو بریم واگر جنسیتش هم مشخص بشه بهمون بگه.منم خوشحال بودمو اما یه کم استرسم داشتم که دکتر بگه بچه ام دختره.اما بااین حال میگفتم شایدهنوز جنسیتش معلوم نشه.به هر حال باعمه نرگس رفتیم مطب دکتر وبابایی رونذاشتم بیاد خواستم سورپرایزش کنم.دیگه خونه ی مامان بزرگی موند تامابرگردیم.وقتی پیش دکتر رفتم معاینم کرد وگفت بچه ات سالمه ویه پسره.واااااااای داشتم دیونه میشدم اصلا باورم نمیشد.به دکترگفتم مطمئنید که پسره؟اشتباه نمیکنید؟خیـــــلی بهش برخوردوگفت نه خانوم یه چیز میبینمو سرم میشه که میگم پسره.ویه عکسم باز ازتو بهم داد که تو پست خاطرات بارداری برات میذارم گلم.دیگه خیالم راحت شدو باخوشحالی رفتیم خونه مامان بزرگی وبه بابایی وآقاجون که خدارحمتش کنه گفتم بچه ام پسره.همه خیلی خوشحال شدن بخصوص آقاجون امــــابابایی همش فکرمیکرد تو دخترباشی.جاخورده بود.چون عاشق دختره نه اینکه پسردوست نداشته باشه،اما دخترم خیلی دوست داره وهمیشه میگفت بچه دختره منم میگفتم پسره.حالا خدا قسمت کرد چندسال دیگه یه دخترم واسه اون میارم دلش نشکنه.خلاصه علم بند پارسال که سه شنبه30آبان1391بود یکی ازبهترینوشیرین ترین روزهای زندگیم بود.
اما امسال باتو عزیزم به مراسم رفتیم.خیلی باتعجب به هیئت های زنجیر زنی نگاه میکردی و یه کمم از صدای طبل زدن ها که خیلی بلند بود میترسیدی.بس که شلوغ بود وتو هم آخرای مراسم خوابت گرفته بود یه کم گریه کردی که دیگه برگشتیم خونه.یه نکته ی مهم دیگه هم بگم که از اون روزی که جابجا شدیم دیگه تو گهواره نذاشتمت وبالاخره ترکت دادم پسرم.خداروشکر دیگه موقع خوابت غصه ای ندارم یادر حال شیر خوردن خواب میری یا یه بالشت میذارم رو پام میخوابونمت روش و یه کم تکونت میدم خواب میری.اما هنوزم به صدا خیلی حساسی،وموقعی که خوابی همه جا باید ساکت باشه وکوچکترین صدایی درنیاد که سریع بیدار میشی.
این عکسارو وقتی ازت گرفتم که داشتم بهت از عاشوری که واسه آقاجون پختیم،بهت میدادم ازت عکس گرفتم.خیلی دوست داشتی.کلا غذارو خیلی بهتر از شیر وحریره دوست داری.همین که بخوایم نهار یا شام بخوریم تو هم بادیدن غذاشروع میکنی به صدا دادنو دست تو بشقاب بردنو که به تو هم بدیم.بابایی هم دلش میسوزه وهمه چی به اندازه ی کم بهت میده.الانم سرماخوردگیت خوب شده اما همیشه آبریزش بینی داری.
چندروز پیش میخواستم هم پوشکتو عوض کنم هم لباساتو.تو هم میخندیدی.کلا وقتی لختت میکنم خیــــلی خوشحال میشی.منم چندتا عکس ازت گرفتم.
یه نکته مهمتر که هنوز مونده وباید بگم!
مـــــــاهگیـــــــــت مبــــــــارکـــــــــ عشقــــــم
1ماه دیگه هم گذشت وشاه پسرم 7ماهه شد.ایشاا...همیشه سلامت وشاد باشی گلم.بدون تــــــو همه ی زنـــــــدگیــــــــم شدی.....