روزهای کیاراد...
مهربونم،
نازنینم، بهترینم.
عشقم، امیدم، جونم.
با توام ، با تو، دنیای من.
میخوام لحظه هام رو با تو بگذرونم. تمام لحظه های که حالا دارم و نمی دونم چند سال، چند ماه، چند هفته، یا چندروز دیگه میتونم و فرصت دارم با تو باشم یا نه؟!
ارزش این لحظه ها رو با هیچ چیز دیگه نمیتونم برابر بدونم.
میخوام تو تمام لحظه هایی که میتونیم داشته باشیم،با تو باشم.
کنارت،
همراهت،
هم قدم
و هم نفس با نفس کشیدنت.
میخوام تا میتونم صدای قلب مهربونت رو بشنوم. تا میتونم نفسهات رو بشنوم و حفظ کنم.
میخوام ضربان قلبت رو بشمارم تا وقتی نیستی، از حفظ بشمارم و ثانیه هام رو با تو تنظیم کنم.
کنارم بمون، تا زنده بمونم. با من باش، تا دووم بیارم...
سلام به عزیزدل مامان.یکی یه دونه مامان،نوبتی هم باشه نوبت شماست که بیام یه پست هم واسه شماگل پسرم بذارم.١ماه ازمستونم گذشت گلم ،چشم به هم بزنیم 2ماه بعدی میگذرن،برف وبارونم فعلا تموم شدن و1هفته ای هست هواآفتابی شده.این واسه من وتو هم خیلی بهتره!میتونیم هروقت که دوست داشتیم بریم بیرون وخوش بگذرونیم.البته اگه پسر خوبی باشی!آخه خیلی ظلم وبلا شدی یک دقیقه هم نمیشه روزمین بشینی همش در حال سینه خیز رفتنی اگه به شیئی هم برسی هر جور شده دست بهش میگیری و بلندمیشی و وایساده یه کم دور وبرتو نگاه میکنی دوباره میخوای بشینیو سینه خیز بری که اکثروقتا خودت نمیتونی به تنهایی بشینی،که شروع میکنی صدادادن که مابیاییم کمکت وبتونی دوباره به سینه خیز رفتنت ادامه بدی،اگه بابایی خونه نباشه که هر جایی من برم تو هم به چندثانیه نرسیده همونجایی،سینه خیز رفتنت خیــلی تند شده ماشاا...گاهی که بخوام برم آشپزخونه وتو هم بفهمی که مقصدم آشپزخونه هست زودتر از من خودتو میرسونی!اونجا هم دیگه میخوای به همه چی دست بزنی وخرابکاری ،بیشتر میری سراغ کمدها تا از توشون سردربیاری،فقط جلوی اجاق گاز ساکت وآرومی وچند دقیقه ای میشینی!همش خودتو تو آینه فر نگاه میکنی و میخندی وبا خودت یه چیزی هم میگی. امــــا بابایی که خونه باشه دیگه کاری به من نداریو دنبالم نیستی،بابا که میاد خونه فورا میری طرفشو اینقده خوشحال میشی وخودتو واسش لوس میکنی که خدا میدونه،اونم که دیگه میمیره برات،همش بغلت میکنه وباهات بازی میکنه،واسه همین خیلی بهش وابسته شدی،ازخونه هم که میره بیرون میری پشت درو یه خورده بهونشو میگیری دیگه آروم میشی!چندوقتی هم هست اسمشو یاد گرفتیو همش صداش میزنی مــــــجــــــــــــااا...چون که من همش میگم محمدجواد تو هم یاد گرفتی قربونت برم،خیلی هم باهال میگی.اگه خونه باشه وپشت کامپیوتر یا هر جای دیگه باشه هرجور شده میخوای بری پیشش.اینم از عکسات که بابایی گذاشتت تو روروئک خودشم رفت تو اتاق پشت کامپیوتر.دیگه هرجور بود میخواستی بری پیشش اما با روروئک نمیتونستی!
اینجا دیگه داشتی نهایت تلاش خودتو میکردی که روروئکت رد بشه.
دوربین رو که دستم دیدی اومدی سمت من.
یه چیز دیگه هم بگم که ازش خیـــــــــــلی خوشحال ذوق زده ام اینه که تازگیا بخوای بیای پیش من یا منو ببینی میگی مــامــــا...الهی مامان فدای تو بشه که اینجوری صداش میزنی.بعضی کلمه ها رو که بهت بگم تو هم فوری میخوای تکرار کنی.مثلا دست به چیزای خطرناک که بزنی میگم جیزززززززز.تو هم میگی دیــت!
آهنگهای شاد رو خیلی دوست داری و باشنیدن هر آهنگی سریع شروع میکنی باسنتو تکون دادن حالا چه نشسته باشی چه وایساده!خیلی باهاله.حتی بابایی اگه شروع بکنه یه آهنگ شادو خوندن باز شروع میکنی خودتو تکون دادن.
مهر نماز رو خیلی دوست داری،هروقت بخواییم نماز بخونیم رکعت اول که تموم نشده میای مهر و برمیداری و میری یه گوشه ای شروع میکنی باهاش بازی کردن.حالا دیگه بخوایم نماز بخونیم یه مهر بهت میدیم مهر خودمونم همش تو دستمونه.
به تنقلات مخصوصا پفک خیـــــــــلی علاقه داری وازاونجایی که بابایی هم زیاد دوست داره وهمش درحال خوردن پفکه توهم سریع خودتو بهش میرسونیو میخوای بهت بده اونم که هیچ خواستتو رد نمیکنه بهت میده تو هم با لذت و سرعتی میخوری وبازم میخوای منم که دیگه همش بابت این کار بابایی بایدباهاش دعوا کنم.
تازه اون ریزه های پفک که رو شلوارتم میریزن جمع میکنی میخوری.
تو اتاقت که میبرمت خیـــــــــلی ذوق میکنیو خوشحال میشی.چون تو زمستونی زیاد نمیبرمت آخه اونجاخیلی سرده،ایشاا بعد از عید دیگه آزادی.تصمیم دارم اگه پسر خوبی هم بشی تو اتاق خودت بخوابونمت
چند روز پیشم با کمک عزیز جون حمومت کردیمو واسه اولین بار بود زیاد اذیت وگریه نکردی!چون خاله حنانه هم برات چندتا آهنگ بچگونه میذاشت آروم بودی
اینم مدل جدید خوابیدنتموقع شیر خوردن اینقده تکون میخوری که دیوونم میکنیاینجا دیگه اینقده تکون خوردی تا خواب رفتی
به خاطر تو خورشید را قاب می کنم و بر دیوار دلم می زنم
به خاطر تو اقیانوس ها را در فنجانی نقره گون جای می دهم
به خاطر تو کلماتم را به باغهای بهشت پیوند می زنم
به خاطر تو دستهایم را آیینه می کنم و بر طاقچه یادت می گذارم
به خاطر تو می توان از جاده های برگ پوش و آسمانهای دور دست چشم پوشید
به خاطر تو می توان شعله تلخ جهنم را
چون نهری گوارا نوشید
به خاطر تو می توان به ستاره ها محل نگذاشت
به خاطر روی زیبای تو بود
که نگاهم به روی هیچ کس خیره نماند
به خاطر دستان پر مهر و گرم تو بود
که دست هیچ کس را در هم نفشردم
به خاطر حرفهای عاشقانه تو بود
که حرفهای هیچ کس را باور نداشتم
به خاطر دل پاک تو بود
که پاکی باران را درک نکردم
به خاطر عشق بی ریای تو بود
که عشق هیچ کس را بی ریا ندانستم
به خاطر صدای دلنشین تو بود
که حتی صدای هزار نی روی دلم ننشست
عزیزم...
عشق را در تو ، تو را در دل ، دل را در موقع تپیدن
وتپیدن را به خاطر تو دوست دارم
زندگی را به خاطر زیبایی اش و زیباییش را
به خاطر تو دوست دارم...