10ماهگی...
سلام پسرم.قبل ازهر چیز10 ماهگیتو بهت تبریک میگم عزیزم.اصلا باورم نمیشه پسرکوچولوی من الان 10ماهش شده!چقدرررررر زود داری بزرگ میشی عزیزم واین منو کمی ناراحت میکنه،شاید نتونم ازاین دوران قبل از1سالگیت نهایت استفاده روببرم و ازباتوبودنم لذت ببرمآخه فکرمیکنم تواین سن بچه ها خیلی شیرینو دوست داشتنی ان وچقدرلذت داره باهاشون بازی کنیمو لذت ببریم وتو هم که اینقده ملوسو خوردنی شدی که خدا میدونه دلم نمیخواد یه لحظه هم ازت جداباشم عشقم.توکه الان قشنگ مامانو میشناسیو از عشق ورزیدنم بهت خوشحال وذوق زده میشی ویه جورایی تو هم میخوای بهم ابراز احساسات کنی.صورتتو به صورتم میکشی ومیخندی.دوست داری همش باهات بازی کنیمو توهم فقط بخندی.الهی مامان فدای این کارات بشه که همه ی زندگیم شدی.بگم برات ازاین روزایی که گذشت!اهفته ای که گذشت چون هواخیلی سردبودبیشترخونه بودیم فقط خونه عزیزجون یه سررفتیم،اما عصر پنجشنبه با مامان بزرگ وعمه مهدیه وعمه نرگس رفتیم کرمان خونه ی عمه فاطمه.شبم عمه مریم باآقاشونوآروین جون اومدن.شب خوبی بود،شماهم همش باعمه هامشغول بازی بودی.خیلی خسته شدی بودی که ساعت یه رب11بود که دیگه رفتم خوابوندمت،منو بابا هم نیم ساعت بعدش خوابیدیم امــا مگه شد بخوابیم.سروصدای آروین تا ساعت1ونیم میومد،خواب نمیرفتو میخواست شیطونی کنه.ساعت2بود که فکرکنم خواب رفتو صداش تواتاق مانمیومد.ساعت6هم جنابعالی طبق روزای دیگه سحرخیز بیدار شدیو نذاشتی من بخوابم یه نیم ساعتی تو اتاق نگهت داشتم دیگه حوصلت سررفت خواستی ازاتاق بری بیرون که بغلت کردمو رفتیم پیش مامان بزرگی وعمه مهدیه وعمه نرگس که خواب بودن.باصدای تو بیدارشدنو دیگه خواب نرفتن.کم کم آروینم ازصدات بیدارشدو اومدازاتاقشون بیرونو دیگه همه مجبورشدن پاشن.آقامجیدهم که بنده خدا رفته بودن واسه خرید نان تازه تشریف آوردنو یه صبحونه خوردیمو عمه فاطمه پیشنهاد دادن که امروز هواآفتابیه بریم بیرون.بااین که همه کسل وبیحال بودن چون شبش بخاطر آروین نخوابیدیم صبحشم توآقانذاشتی بخوابیم اماترجیح دادیم بریم بیرون،تصمیم گرفته شد بریم ماهان.خلاصه وسایلارو جمع کردیمو حرکت کردیم.شما که توماشین نشستیم سزیع خواب رفتی وتااونجاکه1ساعتی توراه بودیم خواب بودی،همین که رسیدیم بیدارشدی.رفتیم تو باغ ارم که یه جای تفریحی وتوریستی بود ویه اتاق گرفتیمو نشستیم.نهارم سفارش دادیمو نشستیم یه قلیون دبش هم که اونجا داشتن گرفتیمو نوش جان کردیم وچقدررتواون هواچسبید.بعدصرف نهاروکمی استراحت ازاونجا رفتیم به سمت مرقد شاه نعمت ا...ولی که جزءآثارباستانی هم بحساب میاد،رفتیم.1ساعتی هم اونجابودیمو دیگه به سمت خونه ی عمه فاطمه حرکت کردیم که بازم شما توماشین توبغل عمه مهدیه خواب بودی،البته منم خواب رفتم.توخونه عمه فاطمه هم یه2ساعتی نشستیمواستراحت کردیمو بعد به سمت خونه راهی شدیم.خلاصه آخرهفته ی خوبی بود وخوش گذشت.اینم عکسات خونه عمه جان که یه لحظه هم روزمین بندنمیشدیو میخواستی شیطونی کنی!
الهی من فدای این خنده هات بشم عزیزم.
اینم عکسای تو باغ ارم که تو اتاقی که گرفته بودیم.
این عکسودوست دارم که عمه مریم گرفته بود!تو نگاهت به آسمون ومن نگاهم به زمین!
اینجاداشتم بهت پرتقال میدادم یه کم ترش بود اینجوری شدی!
مامان فدات بشه که عین خاله ریزه شدی
چندتا عکس دیگه هم تو شاه نعمت ا...ولی ازت گرفتم.
تو هفته ی قبلم یه شب که حوصله ی شام درست کردن نداشتم تصمیم گرفتم پیتزادرست کنم،بابایی گفت واسه خودت درست کن منم واسه خودم.بذار یه پیتزایی درست کنم اونموقع بفهمی پیتزا یعنی چی؟دفعات قبل که درست میکردم باخمیرپیتزای آماده درست میکردم اما بابایی گفت ایندفعه خودمون خمیرشو تهیه کنیم.من قبول نکردمو گفتم من شبی خیلی گرسنمه ودلم یه پیتزای درستوحسابی میخواد چون برای اولین بارمیخوایم خمیردرست کنیم شایدخوب درنیادو موادپیتزارم خراب کنیم.گفت نه من باخمیرآماده نمیخوام چون پیتزاخشک میشه ومن نمیتونم بخورم.خلاصه شروع کردیم برای آقاخمیردرست کردن.خمیرکه آماده شدبابایی خودش موادی که آماده کردمو روش ریختو گذاشت تو فر.منم که خمیرآماده روانتخاب کرده بودم موادپیتزارو روش ریختمو گذاشتم طبقه ی زیرپیتزای بابا.خلاصه پیتزاهاآماده شدن ونتیجه این شد!
پیتزای بابا
پیتزای من
وقتی رنگو روی پیتزای بابا رودیدم یه کم ناامیدشدم،بهش میومد خیلی خوب شده باشه درمقابل پیتزای من که یه کم خشک وبرشته شده بود!امــــــــــــا...وقتی شروع به خوردن کردیم دیدم بابایی داره بدجورمیخوره،گفتم چیه اینجوری میخوری؟بهش میادخیلی خوب شده باشه؟گرفت جلوم نگاه کردم دیدم نان پیتزاش لابلاش کلا خمیره!خیلی خنده ام گرفته بود گفتم خوب بیاازپیتزای من بردار.گفت اونم خیلی برام خشکه ونمیتونم بخورم.اصلا تقصیرتوبوده که پیتزاتو گذاشتی زیرپیتزای من حرارت بهش نرسیده واینجوری شده!خلاصه یه خورده دبه درآوردکه کارخودشوتوجیه کنه بعدم همون مواد پیتزاکه روش ریخته بود ازنان که خمیربودجدامیکردوباسس میخورد.منم که پیتزامو بااینکه نانش یه کم خشک بودتاآخرخوردمولذت بردم.اینم ازپیتزادرست کردنمون.
ازاینا که بگذریم گلم یه چیز مهمتراینکه الان ١٠ماهه شدی اما هنوز دندون درنیاوردی نمیدونم کی این دندونات میخوان دربیان که چندماهه مارو منتظرگذاشتن!آخه میخواستم واست جشن دندونی بگیرم اما بااین چیزی که میبینم فکرکنم جشن تولدتم برسه اما دندونی درنیاری!حالا طوری نمیشه گلم هروقت دوست داشتی دربیارچون الانم که دندون نداری خیلی خوب غذامیخوری،فکرکنم لثه هات خیلی محکمن چون هرچی که بهت بدیم سریع ازش یه تیکه میکنی میخوری!مثلا نان که خیلی دوست داری بهت بدیم خیلی زودبالثه هات تیکه تیکه ازش جدامیکنی میخوری دوباره یه تیکه دیگه میخوای.غذاهم که هرچی خودمون بخوریم توهم میخوای.اصلا به شیروحریره وسوپ قانع نیستی وسیرنمیشی ماشاا...خیـــــــــــلی شکموهستی وتوخانواده زبانزد همه شدی.یک هفته ای هست فقط آبریزش بینی داری وموقع شیرخوردن اذیت میشی.الانم که قربونت برم یادگرفتی ازمون چشم غره میریو مثلا میخوای بترسونیمون.مثلا اگه بااخم بهت بگم بشین،تو هم سریع باد میندازی تولپات ومیگی بععععععععععععع!اینقده باهال میگی که میخوام بخورمت.فکرکنم بس این بیهنربععععععع بععع کرد روتو هم تاثیر گذاشت!یه وقتایی هم ازاسباب بازیات خسته شی وحوصلت سربره میخوای باهات بازی کنم،اگه تو روروئک باشی من آروم میدوم تو هم دنبالم میای وبلندبلندوازته دل میخندی.اگه روزمینم باشی سینه خیز دنبالم میکنی وچقدر دوست داری باهات بازی کنم قربونــــــــــــت برم من مــــــــــــادر.