نوروز 93
100سلا به گل پسرم قبل ازهرچیز سال93 روبهت تبریک میگم عزیزمامان ایشاا...که سال خوب وپراز شادی درکنارتوداشته باشیم همچنین به دوستای عزیزوبلاگیمون هم تبریک میگم.سال خوبیو برای همه تون آرزومیکنم.جونم برات بگه که سال جدیدودرکنارتوآغازکردیموواین این اولین عیدی بودکه توهم پیشمون بودی.البته سال پیشم بودی اما توشکمم.29اسفندکه عصرپنجشنبه بود رفتیم مزاربابابزرگوفاتحه خوندیم ازاونجاهم اومدیم خونه.بس که کارام مونده بودخیلی استرس داشتم واعصابم حسابی به هم ریخته بود،نه سفره هفتسین چیده بودم نه چمدونامونو واسه مسافرت بسته بودم شامم میبایست درست میکردم آخه شب قراربودبامامان بزرگی وعمه هابریم کرمان خونه عمه فاطمه وشبواونجابخوابیم صبح زودپاشیم حرکت کنیم به سمت بندرعباس.خلاصه ساعت7شب بود1ساعتونیم مونده به سال تحویل.من شروع کردم به شام درست کردن به بابایی هم گفتم برو توانباری بالا ووسایل هفتسین که مال سال گذشته بودوبرام بیارتاسفره روبچینم گفت باشه اما نشسته بودوداشت وسایلای کمدشوجمع میکردوخلاصه طبق همیشه خونسردبودتوقع داشت من چندباربگم تاپابشه بره برام بیاره منم که اینقدرکلافه بودمو عصبانی که دیگه هیچی نگفتم وصبرکردم ببینم خودش پامیشه بره بیاره یانه؟خلاصه من مشغول شام درست کردن بودمواونم سرگرم وسایلاش.شدساعت8که دیدم پاشده میخوادبره انباری بالا.گفت چی میخواستی؟منم که ازشدت عصبانیت دیگه بیخیال هفتسین شده بودم گفتم 1ساعت پیش لازم داشتم الان دیگه هیچی نمیخوام گفت نه بگو چراعصبانی شدی خودت دیگه هیچی نگفتیوازاین حرفامنم که لج کردموگفتم دیگه نمیخوام خلاصه نشستمو شروع کردم قرآن خوندن رب ساعت مونده بودبه سال تحویل.تو هم خواب بودی.دیدم تندتند داره ازتوآشپزخونه یه چیزایی میاره اصلا نگاشم نکردمو داشتم قرآن میخوندم خیلی هم ناراحت بودم من که هرسال سفره هفتسین میچیدم اماامسال بااینکه توپیشمون هستی هیچکاری نکردم٢دقیقه مونده به سال تحویل بودکه بیدارشدی پاشدم برم بیارمت دیدم وااای بابایی یه میزکوچک چیده وسط هالو جاترشی هاروبرداشته وهفتسینم جورکرده گذاشته توشون چیده رومیز.بااینکه اشک توچشام بودیدفعه خواستم ازخنده منفجربشم یه هفتسین کمدی وباهال.تو روبغل کردمو وبابایی هم گفت بفرمااینم هفتسین من هیچی نگفتم ازش هنوزناراحت بودم باهال تر از همه اون سبزه ی هفتسینش بو!ازاونجایی من تاحالا هیچ سالی سبزه هام خوب نشدنو سریع شدن امسالم که٢تا کاشتم اماهیچکدومشون خوب نشده بود.بابایی هم بیچاره رفته بود یه شاخه ازگلای طبیعی گلدون چیده بودوگذاشته بود تولیوان آب به جای سبزه گذاشت رومیزخلاصه سال تحویل شدواومدماروبوسیدوبهمون تبریک گفت منم دیگه آشتی کردم باهاش.خلاصه بعدصرف شام وسایلامونو جمع کردیمو اول رفتیم خونه عزیزجون تبریک گفتیم آقاجون بهت عیدی دادن بعدرفتیم خونه مامان بزرگی بهشون تبریک گفتیم ومامان بزرگی ووعمومحمدعلی وعمه مریمم که اونجابودهمه بهت عیدی دادن.اولین عیدی هایی بودکه گرفتی.بعدهمه باهم راهی خونه عمه فاطمه شدیم.صبح ساعت8راه افتادیم تو هم دیگه خواب رفتی.تابندر3.4جایی وایسادیم واستراحت کردیم دیگه آخراش خیلی اذیت کردی توهم خسته شده بودی دیگه.خلاصه حدودساعت5عصررسیدیم بندر و رفتیم خونه ای که از قبل رزروکرده بودیم یکی دوساعتی استراحت کردیم خیــــــــلی گرم بودومنم اونجاتاپ شرت تنت کردم.شبم رفتیم لب ساحل یه کم گشتیم.روزبعدم رفتیم بازاروچندتاپاساژ واسه خرید.غروبم رفتیم لب ساحلووهمه باهم رفتیم دریایه کم خوش گذروندیم بعدنشستیم لب ساحلویه قلیون دبش کشیدیموچقدررچسبید.روزبعدم خواستیم بریم قشم که عمه فاطمه حالش زیادخوب نبودوعمه مریمم چون خریدی نداشت نیومد منوبابایی وعمه مهدیه وعمه نرگس باشماگل پسری با تندرو رفتیم قشم.رفتیم عرشه ی کشتی وایسادیمو تاتو هم لذت ببری ازدریا.تو هم اینقده خوش حال بودی که خدامیدونه ازحالت صورتت معلوم بودچقدرداری کیف میکنی بادمیخوردبه صورتت توهم چشاتو بسته بودی فقط میخندیدی.فقط میخواستم بخورمت جیجلم.قشمم تاعصرگشتیمو خریدکردیموخداروشکر خوش گذشت.برگشت هم بااتوبوس دریایی اومدیم که دیگه عرشه ای نداشت ماهم همش روصندلی نشتیم توهم حوصلت خیلی سررفته بودوخیلی اذیت کردی تارسیدیم.شبم شام خوردیمو بس خسته شده بودیم منوتو زودخوابیدیم.روزبعدم دیگه حرکت کردیم به سمت بم که شوهرعمه مریم تصمیم داشتن بریم بم تابه اقوامشون سربزنن.ظهرکه کهنوج بودیم وواسه نهاررفتیم تویه پارک بزرگ وتفریحی.لب دریایی نشستیمونهاروخوردیمو دیدیم دارن قایق سواری هم میکنن رفتیم بلیط گرفتیمو باعمه مهدیه وعمه نرگسوآروینومنوتو سوارشدیم چون خیلی تند میرفت هال میداد.بعدتومسیربم رفتیم جیرفت توباغ پرتقال یه خرده پرتقال گرفتیم وبه سمت بم حرکت کردیم خیلی خسته شده بودیم تو هم حسابی اذیتمون کردی همش میرفتی جلوپیش بابایی دوباره میخواستی بیای پیش من.شبم خونه داداش آقای مهدوی بودیمو فرداصبح حرکت کردیم به سمت کرمان.ساعت3ونیم رسیدیم نهاروخونه عمه فاطمه خوردیمو خستگیمونو انداختیم وبه سمت خونه حرکت کردیم.سفرخوبی بودوباعمه هاخیـــــــلی خوش گذشت فقط بدیش این بودتو همش میخواستی بغل من باشی وازکنارت جم نخورم پیش عمه ها هم میرفتی اماخیلی کم.پیش آقامجیدشوهرعمه فاطمه هم گاهی میرفتی .یه خورده باهاشون جورشده بودی چون دوست داشتوهمش میخواست باهات بازی کنه.روزبعدم دیدوبازدیدامونو شروع کردیم بیشترجاها رفتیم اماچندتایی مونده .چندجایی هم مهمونی رفتیم.خودمم هنوز بایدمهمونی بدم.بریم سراغ عکسا.
این عکس رو٢٠اسفند به مناسبت ١١ماهگیت ازت گرفتیم.
اینم هفتسین بابایی
اینم هفتسین پارسالمون بود.
این عکسارم تو عرشه کشتی گرفتیم.
مامان فدات بشه که اینقده خوشحال بودی جیــــــگرم
فقط میخواستی دریارونگاه کنی.
تو بندر رفتیم پاساژ ستاره جنوب که طبقه ی بالاش فقط وسایل بازی واسه بچه بود.یکی دوساعتی اونجا باآروین جون بازی کردین وحسابی شادوشنگول شدین.
اینجا هم لب ساحله که نشستیم.
اینجاهم تو پارک کهنوج بودکه قایق سواری کردیم.
باآقامجید شوهرعمه فاطمه هم که حسابی جورشده بودی.
اینجا جیرفت تو باغای پرتقال.
الهی من فدات بشم که ازسروته موز میخوای بخوری!
کیارادتااین لحظه ١١ماه و٢١روز و٢٣ساعت و١٦دقیقه و٥٨ثانیه سن دارد...