این روزها....
سلام به پسرنازخودم،عشقم،نفسم،جونم....بازم مثل همیشه باتاخیـــــرزیاداومدیم،فکرکنم این دفعه طولانی ترین تاخیرمون بودبین پستا،آخه زیاددرگیربودم مثل همیشه،نت خونه هم که قطع بوداصلافرصت نمیشدبریم وصل کنیم،خودمم چون باگوشیم همیشه میومدم کامنتاروتایید میکردم دیگه زیادرو وصل شدن نت خونه تاکیدنمیکردم الانم چندروزی وصل شده امااین چندروزاصلاوقت نداشتم بیام آپ کنم،قبل از هرچیز عیدفطر رو باتاخیـــــــــــرزیادبه همه ی دوستامون تبریک میگم.طاعات وعبادات همه تون قبول باشه انشاا...،ماه رمضونم تموم شدگل من واین دومین رمضانی بودکه باتوگذروندیم ومنم تونستم فقط یه روزه بگیرم،روز شهادت امام علی رودیگه قصدکردم روزه بگیرم،اماخیــــــلی سخت گذشت بخدا.شبای قدرم شب اول روکه بابایی شبکاربودومنم خونه ی عزیزبودم تورواونجاخوابوندم باخاله حنانه رفتیم مسجدکنارخونشون.تا2نشستم دیگه نگرانت شدم واومدم خونه دیدم خوابه خوابی.خداروشکراصلابیدارنشدی.دوشب بعدی روتوخونمون احیاگرفتم.بعدازعیدفطرهم دیگه سه تاعروسی رودرپیش داشتیم،دقیق سه شب پشت هم.دوروزم کرمان خونه ی عمه فاطمه بودیم.توهم این روزاخیلی بدشده بودی همش بهونه میگرفتی والکی گریه میکردی نمیدونم چرا؟حالایه 2.3روزی هست خداروشکربهترشدی،خیـــــــــلی ضعیف شدی خیلی.بس که تحرک داری.اصلایه لحظه هم نمیتونی بشینی همش درحاله راه رفتن وشیطونی کردنی.نسبت به بچه هاحسودی میکنی واصلا اسباب بازیاتو نمیزاری کسی دست بزنه.مثلارهام پسرخاله هروقت میادخونمون نمیزاری به هیچکدوم دست بزنه وگرنه میزنی زیرگریه.تازگیایه تاب که چندماه پیش برات خریدم روبرات وصل کردیم .توخونه که باشیم همش میخوای سوارشی وخودت هم تاب تاب عباسی میخونی.هیچ بچه ای هم نمیزاری سوارتابت شه.هروقت کاربدی میکنی بابایی بهت میگه کاربد؟؟حالادیگه خودت یادگرفتی، اگه شیطونی کنی میگم کیاچکارکردی؟ازحالت چهره ی من میفهمی ومیگی بد،بد...خیلی تیزوباهوشی ماشاا...،سریع هرکاریویادمیگیریو،هرحرفیوبزنیم توذهنت میمونه.یه روزکه رفتیم سرخاک آقاجون،بابایی عکس آقاجونونشونت دادوبهت گفت کیا آقاجونه.ازاونروزهروقت میریم سرخاکشون همین که عکسشونومیبینی میگی آکاجون.یااگه عکسشونشونت بدیم سریع میگی آکاجون.واسه1سالگیت که رفته بودیم مرکزبهداشت واکسنتوزدن قشنگ یادت مونده بودچون واسه چکاپ15ماهگی که رفتیم همین که واردسالن شدیم زدی زیرگریه وبه هیچ وجه آروم نمیشدی.به سختی تونستن قدو وزنت رواندازه بگیرن.فقط ازته دل گریه میکردی.تاجایی که چندوقت پیش رفتیم باخاله ام مطب دکترکه یدفعه اونجاهم زدی زیرگریه.فکرکردی مرکزبهداشته.همچین بچه ای هستی توبلا.ازیه چیزدیگه خیلی خوشحالم.دیگه ازحموم نمیترسی.چنددفعه یه تشت آب کردمواومدی بازی کردی ومنم کم کم لباساتو درآوردمو شستمت.الان همین که وان خودتوآب کنم سریع میای ومیگی آب بازی آب بازی.فقط آب روسرت بریزه یه کم میترسی دیگه هیچی نمیگی.هفته ی پیش اولین باری بود که خودم تنهایی حمومت کردم. وچقدررلذت بردم.تازگیاکلمات جدیدی یادگرفتی،
عمو:عمو خاله حنانه:حنانی پنیر:منیر آقاجون:آکاجون بالا:بالا جیش،جیش خاله:آله عمه:عمه فاطمه:پاطی چای:تایی
خب بریم سراغ عکسات
هنوزم مثل قبل همش سوارماشین یاموتورمیشی،اینجاهم روموتورت نشستی.
اینم نمونه ای ازکارات که بخوای منوباباروبخندونی!
خونه ی عزیزکه میرفتیم همش بایه عروسکی که سال اول دبیرستان یکی ازدوستام روزتولدم بهم هدیه داده بود که هنوزسالمه خونه عزیزه،همش میخوای بااون بازی کنی،شکمشم که فشاربدیم یه آهنگ قشنگ شادمیخونه که توسریع میکنی رقصیدن.هنوزم که هنوزه بعداز8سال میخونه،چندروز پیش که خونه ی عزیزبودیموداشتی باهاش بازی میکردی بابایی اومددنبالمون بیایم خونه توهم به هیچ وجه عروسکوبیخیال نشدیو عزیزم گفت ببرش خونتون مامیخوایم چیکار.خلاصه ازاونروز خیلی روزاباهاش سرگرمی وبه شیوه های مختلف بازی میکنی.
اینجاهم نشستی روشو شکنجش میدی بیچاره رو
اینجاهم داری شیرش میدی.
اینم یکی ازشیطونیای دیگت که میری زیربالشت قایم میشی مادنبالت بگردیم.
زندگیم فدای تو....