شاهزاده ام کیارادشاهزاده ام کیاراد، تا این لحظه: 11 سال و 22 روز سن داره

شاهزاده خونه ما

31ماهگى(محرم 94)

تو میخندی،،،  و تمام قندهای عالم در دل من آب می شوند!! لبخند شیرینت،پایان روزگار تلخ من است..... سلام به گل پسرمامان باز اومدم سراغ وبلاگت تا از اتفاقاتی که تواین ماه برامون افتاد واز روزایی که داشتیم وسپری کردیم بگم.23 مهرماه اول ماه محرم بود وباز عزداری واسه امام حسین همه جا برگزارشد.ما هم گاهی سعادت نصیبمون میشد ومیرفتیم،اول آبان مصادف بود باتاسوعا وروز بعدشم عاشورا بود،ما هم بابایی وعمه مریم وعموعلی آروین جون رفتیم بیرون که هیئت های سینه زنی روببینیم،مامان جونی چندروز پیشش رفته بودن تهران پیش عمه مهدیه بمونن چندروزی،چون عمه جان از تیرماه واسه کار وزندگی رفتن تهران،ماهم باعمه ها باهم رفتیم کنار هیئت های سین...
6 خرداد 1395

30ماهگى

30ماهگیت مباااارک عزیز دلم دو سال ونیم گذشت...وچقدررر زود گذشت،همیشه خداروشکر میکنم ازبودنت عشق مامان این ماه هم طبق قبل هرروز صبح میری مهدکودک،صبحها همیشه سحرخیزی ساعت6ونیم تا7دیگه بیداری،میبرمت دستشویی دست وصورتت رومیشورم اگه وقت باشه بهت صبحانه میدم اگه نباشه برات میزارم توکیفت که تو مهدبخوری،خوراکی ونهارتم آماده میکنم میزارم توکیفت ،لباساتو عوض میکنم باهم راهیه مهد میشیم،وقتی  هم میرسیم خیلی شوق وذوق داری زود بری داخل پیش دوستات،منم ازاین حرکتت واقعا خوشحال وخرسند میشم،که یه خرده از مافاصله گرفتی،چون قبلاخیلی بهمون وابسته بودیو بدون ما هیچ جایی نمیرفتی،هم خودت اذیت بودی هم ما،الان خداروشکرخوب شدی،یه پنجشنبه هم سه تایی رفتیم کرمان...
6 خرداد 1395

29ماهگی

سلام به عشق مامان یکی یه دونه وناز مامان،29ماهگیت مبارک باشه عزیز دل،ایشاا...همیشه خنده رو لبای نازت باشه ومامان ازدیدنش کیف کنه. این ماه هم طبق معمول صبحها به مهدکودک میری تا ظهر،اونجا بابچه ها بازی میکنی وکلی شیطونی شیرین زبونی میکنی،مربی های مهد همه دوست دارن وکلی ازت تعریف میکنن ازشیرین زبونیات میگن وکلی میخندن،آخه حرف زدنت خیلی براشون باهاله وکلی ذوق میکنن باهاشون حرف میزنی یابابچه ها دعوا میکنی،به خاله میگی آله،به همه ی مربی هات میگی آله،مربی ها خیلی ازت تعریف میکنن میگن همش میخوای خوراکی یامیوه بخوری،خداروشکر اشتهات خیلی خوبه ولی بس تحرک داری هرچی میخوری سوخت میشن،منم صبحها به اندزه کافی برات خوراکی میوه ونهار توکیفت میزارم،جالب اینج...
28 شهريور 1394

28ماهگی

سلام به گل پسر مامان،28 ماهگیت مبارک باشه عشقممم یک ماه دیگه هم گذشت...همینجور ماهها وسالها ی دیگه هم میگذره،فقط ای کاش که اینقد زود میگذره به خوبی بگذره،غموناراحتی نداشته باشیم،مریضی وگرفتاری نداشته باشیم دیگه نوکر خدا هم هستیم، این ماه که گذشت بازم روزمثل همه ی ماهها هم روزای خوبی داشتیم هم روزای بدوناراحت کننده،صبحها که طبق معمول مهدکودک هستی منم سرکارم،عصرا گاهی میرم باشگاه گاهی هم توخونه پیش توام،باهم بازی میکنیم،نقاشی میکنیم،برات قصه میگم،خیلی قصه گفتن رو دوست داری،گاهی هم که کارداشته باشم خودت باخمیر مجسمه هات بازی میکنی یا میری تمام اسباب بازیاتو ازاتاقت میاری ومیریزی وسط حال وشروع میکنی بازی کردن،ازاونا هم خسته بشی میگی مامان بزن ش...
28 شهريور 1394

27ماهگی

سلام نفس مامان،عشق مامان،بازم روزا به سرعت گذشت ویک ماه بزرگترشدی،27ماهه شدی گلکم،فکرشومیکنم اصلاباورم نمیشه چه زود میگذرن روزا،چقد زود داری بزرگ میشی،چه زود وارد این دنیای پراز آدمای خوب وبد میشی،گاهی نگران میشم ازاین همه گذشت به سرعت این روزها،نگران تومیشم نگران آیندت،نگران اینکه نکنه بخوای بابت یه اتفاق یاهرچیزی غم تو چشات بیاد،حتی فکرشم عذابم میده،بازم مثل همیشه به خداتوکل میکنمو ازش میخوام همیشه توروازهمه ی بدیهای این  زمونه حفظ کنه وخودش همیشه مراقبت باشه. 27ماهگیت مبارک باشه پسرگلم،ایشاا...27 سالگیتو ببینم،دامادیتو ببینم دیگه هیچی نمیخوام ازخدا،این یک ماهم گذشت و تویک ماهه نصف روز رو دور ازمابودی،خداروشکر خیلی مهد...
22 مرداد 1394

26ماهگی

سلام به گل پسر نازو دوست داشتنیم،باز اومدم برات بگم،ازاینروزایی که گذشت بگم،ازهمه اتفاقات تلخ وشیرین این ماه بگم.بالاخره بابایی تو رو برد مهدکودک،منم دیگه مخالفت نکردم،روز اول خودم باهات اومدم،ازهمون اول صبح تا ظهر اونجا پیشت بودم،که هم یه کم عادت کنی وهم اینکه خودمم ببینم چه جور محیطیه،بچه هارو ببینم،همچنین رفتار خاله ها ومدیر مهد بابچه هارو ببینم،چون آروین پسر عمه مریمم توهمون مهد بود برات بهتر بود،زیاد نترسیدی ودوست داشتی بری با بچه ها بازی کنی ولی از کنار منم نمیرفتی،ازیه طرف ترس داشتی ازطرف دیگه هم خجالت میکشیدی یه کم،خلاصه دوساعتی گذشت ودیدی بچه ها باهم بازی میکنن یه کم بهتر شدی وخودتم دنبالشون رفتی،ولی رب ساعتی یدفعه میومدی ببینی من ...
22 مرداد 1394

25ماهگی

سلام به عشقم،یکی یه دونه ی قلبم،همه ی امیدم،باز بعد از کلی تاخیر اومدم پست 25 ماهگیتو کامل کنم،کامپیوترخونه خراب شده بود بس تو خاموش روشنش کردی،واسه همین دیگه خیلی دیرشد!جونم برات بگه که بالاخره از پوشکم گرفتمت،راااحت شدم،گرچه ازدوماه پیش گرفتمت ولی شبا موقع خواب پوشکت میکردم هنوز،تااینکه یکی ازدوستام گفت دیگه توخوابم پوشکش نکن،فوقش یکی دوشب جیش میکنه دیگه یاد میگیره،منم دیگه توخواب پوشکت نکردم ازهمون شب اول اصلا جیش نکردی،منم خوشحااال ازاین پیروزی!فقط یکی دوشب جیش کردی که اونم بخاطر هندوونه ای بود که شب خوردی،کلا خیـــــــــلی هندوونه دوست داری،هرچی بخوری سیر نمیشی،تنها بدی که داری خیییلی به منوبابایی وابسته ای،بدون مایک دقیقه هم خونه ماما...
22 مرداد 1394