شاهزاده ام کیارادشاهزاده ام کیاراد، تا این لحظه: 11 سال و 26 روز سن داره

شاهزاده خونه ما

اولین یلداباتو...

  نمیبینم زیبایی های دنیا را آنگاه که تویی زیبایی های دنیایم !  نمیشنوم صدایی را آنگاه که صدای مهربانت در گوشم زمزمه میشود و مرا آرام میکند! آن عشقی که میگویند تو نیستی ، تو معنایی بالاتر از عشق داری و برای من تنها یک عشقی! از نگاه تو رسیدم به آسمانها ، آن برق چشمانت ستاره ای بود که هر شب به آن خیره میشدم! باارزش تر از تو ، تو هستی که عشقت در قلبم غوغا به پا کرده ! قدم به قدم با تو ، لحظه به لحظه در فکر تو ، عطر داشتنت ، ماندن خاطره هایی که مرور کردن به آن در آینده ای نزدیک دلها را شاد میکند! و رسیده ام به تویی که آمدنت رویایی بوده در گذشته هایم، و رسیده ام به تویی که در کنار تو بودن عاشقان...
5 دی 1392

8ماهگی...

نمیبینم زیبایی های دنیا را آنگاه که تویی زیبایی های دنیایم! نمیشنوم صدایی را آنگاه که صدای مهربانت در گوشم زمزمه میشود و مرا آرام میکند! آن عشقی که میگویند تو نیستی ، تو معنایی بالاتر از عشق داری و برای من تنها یک عشقی! از نگاه تو رسیدم به آسمانها ، آن برق چشمانت ستاره ای بود که هر شب به آن خیره میشدم! باارزش تر از تو ، تو هستی که عشقت در قلبم غوغا به پا کرده ! قدم به قدم با تو ، لحظه به لحظه در فکر تو ، عطر داشتنت ، ماندن خاطره هایی که مرور کردن به آن در آینده ای نزدیک دلها را شاد میکند! و رسیده ام به تویی که آمدنت رویایی بوده در گذشته هایم ، و رسیده ام به تویی که در کنار تو بودن عاشقانه ترین لحظه ی زندگی ام است... ...
26 آذر 1392

سالگرد ازدواج...

سالگرد یکی شدنمان مبارک... محمد جواد جان: بایک دنیا شور واشتیاق وضوی عشق می گیرم و  پیشانی بر خاک میگذارم وخداوند را شکر میکنم که  ما را بایکدیگر آشنا کرد.آرزو میکنم در لحظه لحظه ی  زندگی مشترکمان در کنار فرزندمان عاشقانه  وصادقانه به پیوندی که بسته ایم تا ابد وفادار باشیم...     ا دیروز ١٥ آذر١٣٩٢ بود و چهارمین سالگرد عقد منو بابایی،سالگرد به رسیدن ویکی شدنمون،به همین مناسبت قرار بود دیشب بریم بیرون،امـــاازاونجایی که من از دیروز عصر یه دفعه وبرای اولین بار دندون درد شدید گرفتم وکلی حالم بد بود.واسه همین به بابایی گفتم بزار...
16 آذر 1392

تولد...

  خبر...خبر...       تولده....                             سلام به همه دوستای عزیزمون.امروز تولد ٢سالگیه پسرعمه ی مهربونم آروین جونه.واسه همین منومامانم تو وبلاگم براش یه جشن ترتیب دادیم.امیدوارم خوشش بیاد. اینم عکس خوشگلش     جیغ و داد و ونگ   به دنیا اومدی ،‌ بچه قشنگ ،‌ راستی،می خواستی به دنیا بیایی؟ اینجا را دوست داری گلابی؟   زندگی را شروع کردی با داد و قال مامان و بابا از اومدنت ه...
12 آذر 1392

اندراحوالات شاه پسر ما...

سلام به پسرم،ناز دلم.بازم اومدم برای تو بنویسم،7ماهگیو گذروندیو داری 8ماهه میشی عزیزم.واقعا روزا چه زود میگذرن،چشم به هم میزنیم میبینیم1ماه بزرگتر شدی!نزدیک به8ماهه زندگیمون واقعاشیرینه.چون توهستی،نفس میکشی،وباوجودتوست که ماهم اززندگی لذت میبریم. جونم برات بگه که هرچی بزرگتر میشی درک وفهمت بیشتر میشه،کنجکاویو زرنگیت بیشترمیشه!الان دیگه هرچی ببینی میخوای به دستت بگیری یاتودهنت بکنی!راستی سینه خیز هم میری،اما به سمت عقب بیشتروقتا هم دور خودت میچرخی!کم پیش میاد بخواد به طرف جلو بری.این چند روزم یه سرماخوردگی خیــلی بدرو پشت سرگذاشتی،صدات اصلا بالا نمیومد وسرفه های خیلی بدی میزدی،عین پیرمردها.گریه که میشدی اصلا نمیفهمیدم چون صدات کاملا گرف...
7 آذر 1392

مامان بد...

  مامانی چیه یادی از من کردی؟؟ اومدی بهم شیر بدی یا حریره؟؟ هیچی که دستت نیست،پس واسه چی اومدی پیشم؟؟ آهان اومدی ازم عکس بگیری؟؟ مامان مگه من دخترم کلامو این شکلی میکنی؟؟ منو دختر میکنی بهم میخندی؟؟ بزار بابا بیاد،بهش میگم اذیتم کردی،اون موقع من به تومیخندم. فکر کردی نمیگم آره؟؟ مامان بسه اینقدر ازم عکس نگیر! مامان بیخیال شو،دوربینو بده دست من. گفتم بدش به من. مامان خسته شدم دیگه عکس نگیر. مامان خوابم میاد لااقل بیا خوابم کن. داری اذیتم میکنی،به بابامیگم شوخی ندارم ها... باشه،اونموقع من باید...
30 آبان 1392

یه پست پر ماجرا...

١٠٠سلام به پسر مامان،عشق زندگیه مامان،امیدو همه ی هستیه مامان.خیــــــلی حرف برای گفتن دارم گلم نمیدونم چی بگم از کجا بگم!ماه محرمم شروع شده عزیزم،٧روزه که از این ماه عزا میگذره،وتو برای اولین بار تو زندگیت این ماه رو میبینی وتجربه میکنی!امیدوارم وقتی بزرگم شدی ازاین ماه استفاده کنیو واسه امام حسین عزا نگه داری گلم.این هفته هم که گذشت اتفاقای زیادی برامون رخ داد.٢روز پیش از ماه محرم رفتیم کرمان عقد یکی از اقوام بابایی.زیاد اونجا نبودیم چون تا رسیدیم دیگه آخرای مراسم بود!امـــــــا... امـــا،تو همین وقت کمم که اونجا بودیم یه اتفاق بد برات افتاد متاسفانه که نزدیک بود سکته کنم.از اونجایی که الان ماشاا...میتونی قشنگ بشینی بس که تکون میخوردی...
20 آبان 1392

این روزها...

سلام عزیز دلم.منو ببخش که اینبار با تاخیر زیاد اومدم برات پست بذارم.آخه خیلیی درگیر بودیم و کار داشتم!این 2هفته اتفاقای زیادی برامون افتاد،2تا عیدو پشت سر گذاشتیم،عید قربان که خونه ی عزیز جونی بودیمو واسه آقا جون گاو و گوسفند قربونی میکردیم عید غدیر هم که اسباب کشی داشتیم وجابجا شدیم وخونمونو عوض کردیم!از اونجایی که میخواستم خودم وسایلامو جمع کنمو تو هم که یه لحظه نمیشه تنهات گذاشت یه روز قبل از عید عزیز جون اومد پیشمون و مراقب تو بود تا من بتونم کارامو انجام بدم.البته عزیز هم تو رو میگرفت هم به من کمک میکرد!روز عیدهم بابایی چندتا کارگر گرفتو وسایلو جابجا کردیم!خلاصه چندروزم درگیر چیدن وسایلا تو خونه ی جدیدبودیم البته عزیزجونوخاله حکیم...
12 آبان 1392

آتلیه 6ماهگی

      عکس آخریت چون فقط هنوز  کوچکشوچاپ کرده بود و من اینجاسایزشوبزرگ کردم کیفیتش زیاد خوب نشده،سایز بزرگشو یادشون رفته بودواسه چاپ بفرستن،گفتن تا چند روز دیگه آماده میشه!   ...
28 مهر 1392

6ماهگیت مبارک

ماهه شد...     بهونه ی قشنگ من              رفیق روز تنگ من پری قصه های من                 شاپرک سفید من امید فرداهای من                    پسر رویاهای من 6ماهگیت مبارک   سلام به پسر مامان.عشق 6ماهه ی مامان،6ماهگیتو بهت تبریک میگم گلم.ایشاا...واسه 60سالگیت هم خودم برات پست بزارم عزیزم الا...
22 مهر 1392