شاهزاده ام کیارادشاهزاده ام کیاراد، تا این لحظه: 11 سال و 26 روز سن داره

شاهزاده خونه ما

19ماهگی و...

    سلام عزیزمامان.بالاخره بازفرصت شدبیام برات بنویسم گلم،بس که حرف دارم نمیدونم ازکجاشروع کنم.قبل از هر چی19ماهگیتو تبریک میگم گل مامان،ایشاا...جشن19سالگی برات بگیرم عزیزدلم.اول اتفاقات وجاهایی که تواین یک ماه اخیر رفتیمومیگم بعداز پیشرفتهای خودت میگم.قبل از شروع محرم دوسه روز رفتیم کرمان خونه عمه فاطمه که هم بهشون سربزنیم هم اینکه واسه خریدلباس زمستونی واسه شمابریم.خلاصه خیلی جاهاوباعمه گشتیمو خریدکردیم.بعداز3روز اومدیم خونه.خیلی دلت واسه بابایی تنگ شده بود بابایی هم دیگه بیشتر.چندروز بعدش محرم شروع شد.خاله حمیده هم که نزدیک زایمانش بودوهمه مون روز شماری میکردیم تا دخملش به دنیابیاد!سه روز قبل از تاسوعا عمه ی آقا...
23 آبان 1393

18ماهگی و...

سلام عزیز دلممم.فدات بشم الهی که دیگه داری واسه خودت مردی میشی!بازم مثل همیشه باتاخیراومدم و این دفعه باخبرای زیادی اومدم،البته نصفشون خوبن نصفشون نه،خبرخیلی خوب اینکه عمه فاطمه بالاخره 16شهریور روز ولادت امام رضا(ع)زایمان کردنو یه پسرناوشیرین بدنیاآوردن،خیلی همه روخوشحال کرد،ایشاا...که قدمش براشون مبارک باشه همیشه درکنار مامان وباباش سالموشادباشه،اسمشو هم هیراد گذاشتن،البته توبهش میگی نی نی.البته این خبرو بایدتو پست قبلی مینوشتم که بس که عجله ای شد کلا یادم رفت،مامان فدا شه که اینقدر شیطون وشرشدی.یه لحظه هم حاضرنیستی بشینی،بالاخره بااین شیطونیات کاردست خودت دادیو اعصاب مارو هم داغون کردی.23 شهریور روز یکشنبه بود که ظهرآروین پسرعمه مریم و ع...
14 مهر 1393

17ماهگی

  سلام به پسریکی یه دونم،عزیزدلم،بالاخره فرصت شدبعدازیک ماه بیام برات پست بذارم گل مامان،منوببخش که روز به روز دارم تنبلی میکنمو دیربه دیربرات پست میذارم گلم،بخداوقت نمیکنم،دلیل دیگشم اینه که ازاون روزی که نت گوشیمووصل کردم دیگه نت خونه رووصل نمیکنیم،چون احتیاجی هم نداریم،فقط واسه پست گذاشتن واسه تویه کم سختمه باگوشی،چون عکساتم نمیتونم آپلودکنم باگوشی واسه اینه که پست گذاشتنم این همه دیربه دیرمیشه،منوببخش دیگه گلم،البته من تابتونم سعی خودمومیکنم دیگه اینهمه طول نکشه وازهمه ی کارات،حرف زدنت،رفتارات برات بگ وکوچکترین چیزیوفراموش نکنم عشق مامان،هرباری که میام پست بزارم میگم وااای اینبارکیاچقدر پیسرفت داشته نسبت به پست قبلی،چقدرب...
25 شهريور 1393

16ماهگیت مبارک...

سلام عزیزدلم،پسرنازم،16ماهگیت مبارک باشه گلم،ایشاا...16سالگیتوهم جشن بگیرم،یه هفته ای هست خیلی مریضی،اصلا حالت خوب نیست،سرماخوردی،آبریزش بینس داری همش،اسهالت خوب نمیشه،دکترم بردیمت بهت داروداد،امااثری نداشتن،خیلی ضعیف شدی،200گرم کمترشدی ازیک ماه پیش،غذاخوردنت خوبه امااصلارو نمیای،البته تحرکتم واقعازیاده واصلا روزمین بندنمیشی،این دوهفته ای که گذشت اصلاحالوروزخوبی نداشتیم،منم سرماخوردم،هرروزم دندون درد بودم،به توهم بایدمیرسیدم،خیلی سخا بود،حالاکاش خوب میشدی دلم خوش بود!درضمن دوتاعروسی هم داشتیم،یکیش پسردایی بابا یکیشم یکی ازاقوام،خوب بودن،اماتوکه توهمه ی عروسیایی که رفتیم اولش اینقده بهونه میآوردی تابه سختی اونجاخوابت میکردم،اصلا تاحالانشده ...
29 مرداد 1393

این روزها....

سلام به پسرنازخودم،عشقم،نفسم،جونم....بازم مثل همیشه باتاخیـــــرزیاداومدیم،فکرکنم این دفعه طولانی ترین تاخیرمون بودبین پستا،آخه زیاددرگیربودم مثل همیشه،نت خونه هم که قطع بوداصلافرصت نمیشدبریم وصل کنیم،خودمم چون باگوشیم همیشه میومدم کامنتاروتایید میکردم دیگه زیادرو وصل شدن نت خونه تاکیدنمیکردم الانم چندروزی وصل شده امااین چندروزاصلاوقت نداشتم بیام آپ کنم،قبل از هرچیز عیدفطر رو باتاخیـــــــــــرزیادبه همه ی دوستامون تبریک میگم.طاعات وعبادات همه تون قبول باشه انشاا...،ماه رمضونم تموم شدگل من واین دومین رمضانی بودکه باتوگذروندیم ومنم تونستم فقط یه روزه بگیرم،روز شهادت امام علی رودیگه قصدکردم روزه بگیرم،اماخیــــــلی سخت گذشت بخدا.شبای قد...
14 مرداد 1393

15ماهگیت مبــــارک...

  سلام به عزیزدلم،عشقم،همه ی زندگیم!15ماهگیت مبــــــارک باشه گلم،چه میگذرن این ماهها به سرعت!چشم به هم زدیم 1ماه دیگه هم گذشتو گل پسرماه هم 1ماه بزرگتر شد!مامان قربون پسمل15ماهش بره که اینقده نازوخوردنی شده با این زبونش،خودشولوس میکنه واسه مامان!آخه میخوام این روزا بخورمت قشنگم،بگوچرا؟؟آخه یادت گرفتی مامانو بوس میکنی،من فدای این بوسیدنت برم مادر که خدامیدونه چه حسی بوداولین باری که منوبوسیدی!نمیدونستم ازخوشحالی چیکارکنم؟!جالبم اینجاس فقط میخوای لباموببوسی!اگه لپمو بیارم بگم بوس کن اصلا نمیبوسی فقط میخوای لباموببوسی!من فدات میشم مادرکه اینقده دوست داشتنی شدی،همه ی زندگیم شدی،شدی نفسم مـــــــادر...راستی بالاخره چندروز پیش بس که با ب...
21 تير 1393

دندونای جدیدتولدبابایی

  از روزی که صدایت در وجودم طنین انداز شد، شتاب تپیدن قلبم رو به فزونی یافت امروز ثانیه ها نام تو را فریاد می زنند و من در اوج عشق، خود را در پستوی زمان تنها حس نمی‌کنم. تولدت مبارك سلام عزیزدلم.دیروز جمعه تولد بابایی بود وچون دیروزم سرکاربود پنجشنبه شب خونواده مامان بزرگی وعمه ها وعموی بابایی رو دعوت کردم واسه افطاری خونمون.شب خوبی بود توهم خیلی دلبری وشیطونی کردی،دیروزم همش خونه بودیم بابایی عصرکه ازشرکت اومد پیشنهاد دادم شب بریم بیرون،اما اصلا حالش خوب نبود خیلی هم خسته بود،تازه میخواست فوتبالم ببینه!منم بهش حق دادموبیخیال بیرون رفتن شدم.واسه تولدشم یه پیراهن وشلوار قشنگ بهش هدیه دادم.خوب بگم ازگل پسرم که این ر...
12 تير 1393

پیشرفتهای گل پسری

تو تک ستاره منی منم اسیر بودنت از ته دل داد میزنم میمیرم از نبودنت       100سلام به به گل پسری.چطوری قشنگ من؟بالاخره  موقعیتش پیش اومدبیام برات پست بذارم آخه کامپیوترخراب شده بود وبایدویندوزشوعوض میکردیم که بابایی همش درگیربودوکارداشت که یه کم طول کشید.توهم که ماشاا...خیلی شیطونو جلف شدی اصلا روزمین بندنمیشی همش درحال فعالیت وخرابکاری.راه رفتنت که ماشاا...خیلی خوب شده وهمش درحال رفتنی،دیگه به هیچ وجه سینه خیزنمیری اگه بیفتی خودت سریع بلندمیشی ومیخوای راه بری.همش دوست داری بریم بیرون، همش کفشاتو میاری میدی دستمون میگی د د.توپارک هم که بریم خیلی ذوق زده میشی.عاشق تاب بازی هستی ...
9 تير 1393

14ماهگی وراه رفتن پسرم

با عشق تو بی نیازم از هرچه که هست ..... وباعشق تو   چاره سازم هرآنچه که نیست..... سلام عشق مامان.بازاومدم سراغ این دفتر خاطراتو یه برگ ازاین دفترو خط خطی کنم.قبل از هرچیز14 ماهگیت  مبــــــــــارک عزیزدلم 2ماه از1سالگیت گذشت!چه زودمیگذرن این روزا... گرچه این2ماهم برای ماهم همش اتفاقاومناسبتهای زیادی بوده تاجایی که واسه13ماهگیت کلا یادم رفت پست بذارم. بس که سرمون گرم بودوکارداشتیم!ایشاا...خودمون همیشه سلامت باشیمو تاابد درکنار هم اززندگیمون لذت ببریم البته باوجود تو. چون واقعا خوشبختیمون باتو کامل شدو باتو زندگیمون شیرین شدوایشاا...که همیشه هم همینطو...
21 خرداد 1393

همه چیزدرهم...

سلام گل مامان این روزا خیلی درگیریم همه چیز باهم قاطی شده سرمون خیلی شلوغه وکارداریم توهم این وسط بخاطرماتلف میشی. دیشب عروسی دایی حسن من بوداز1هفته قبلش درتدارک لباسوآرایشگاه وهزارکاردیگه بودیم،کارای توهم به کنار،آماده کردن لباس واسه تو،آرایشگاه بردنت وحموم کردنت...خلاصه خیلی کارداشتیمو همه ی ساعتامون پربود. خداروشکرعروسی داییم که تموم شدوهمه چیز به خوبی پیش رفتو خیلی خوش گذشت. امادیروز خیلی اذیتم کردی.توآرایشگاه که رفتم همش میخواستی بغلم باشیو غربزنیو شیربخوری.منم بس که کارداشتم نتونستم بهت برسمو اعصابم کلی به هم ریخته بود توهم همش میخواستی بغلم باشی وپیش هیشکی نمیرفتی!تو تالار هم که رفتیم دیگه قشنگ خسته شده بودیوخوابت گرفته بود....
13 خرداد 1393